صفحه اصلی / اخبار / گزارش نشست چهل و دوم «یکشنبه های انسان شناسی و فرهنگ»: انسان شناسی زیستی

گزارش نشست چهل و دوم «یکشنبه های انسان شناسی و فرهنگ»: انسان شناسی زیستی

چهل و دومین نشست یکشنبه های انسان شناسی و فرهنگ با عنوان «انسان شناسی زیستی » در روز 21 دی ماه 1393 درمرکز مشارکت های فرهنگی هنری شهرداری تهران برگزار شد. در ابتدای نشست آقای دکتر حامد وحدتی نسب نائب رئیس انجمن علمی باستان شناسی ایران و عضوهیئت علمی دانشگاه تربیت مدرس و نویسنده کتاب های «پیدایش انسان» ، «باستان شناسی پارینه سنگی ایران» و مترجم کتاب «انسان از آغاز تا 4500 سال پیش از میلاد» با نمایش اسلایدهایی در رابطه با موضوع «مرگ آگاهی درانسان عصر پارینه سنگی» به سخنرانی پرداختند . و درادامه خانم دکتر زهره انواری دکترای انسان شناسی زیستی ازدانشگاه موزه ملی پاریس و مدیر گروه انسان شناسی زیستی در انسان شناسی و فرهنگ با موضوع «تطور مغز و زبان در گونه انسان» توضیحاتی را ارائه دادند و در انتهای نشست پنلی با حضور دکتر فکوهی ، دکتر وحدتی نسب و دکتر انواری و حامد جلیلوند برگزار شده و به پرسش ها پاسخ داده شد.

انسان شناسی زیستی

انسان شناسی زیستی به عنوان یکی از چهار حوزه ای که دست کم درمکتب آمریکایی وجود داشته و مورد توجه بوده است در رویکرد های انسان شناسانه اهمیت بسیار بالایی دارد. مسئله اصلی انسان شناسی زیستی تطور انسان از حوزه های مختلف است که در طی تاریخ خود بیشتر از رویکرد های فرمالیستی به رویکرد های بسیار پیچیده مولکولی امروز رسیده است. انسان شناسی زیستی در یک ارتباط بسیار پیچیده با شاخه های مختلف حوزه بیولوژی و حوزه های مولکولی قرار می گیرد . حوزه هایی مثل دیرینه انسان شناسی و نخستی شناسی که حوزه های اصلی آن هستند واز شاخه های دیگری مثل زیست شناسی تغذیه می شوند، اعم از زیست شناسی مولکولی ، که نهایت آن را می توان در ژنتیک دید.

دکتر حامد وحدتی نسب : « مرگ و مرگ آگاهی در انسان عصر پارینه سنگی »

دکتر وحدتی نسب سخنان خود را با ارائه توضیحاتی پیرامون چگونگی انتخاب این موضوع به عنوان مقاله آغاز کردند و اینگونه ادامه دادند: این سخنرانی شامل چهار بخش می باشد. در بخش نخست به مسئله مرگ و مرگ آگاهی چیست اشاره می کنم و در بخش دوم مغز انسان را از لحاظ سخت افزاری و نرم افزاری آن قسمت هایی از مغز که مسئول پردازش مرگ و درک مرگ هستند را بررسی می کنیم که در کجا قرار دارند و چگونه رشد ونمو می کنند و در بخش سوم با انسان نئاندرتال آشنا می شویم و اینکه چرا فکرمی کنیم مرگ آگاهی به این انسان باز می گردد و در پایان مقداری از تبعات مرگ آگاهی صحبت خواهم کرد.

بخش اول : مرگ و مرگ آگاهی

دکتر وحدتی نسب این بخش را با نمایش اسلایدی از شامپانزه ای در حال سیگار کشیدن آغاز و در بیان علت نمایش آن توضیح دادند که: تفاوت عمده ای میان مرگ و ترس از مرگ و آگاهی از مرگ خود وجود دارد. به این معنا که در اغلب حیوانات (پستانداران عالی) هنگامی که بفهمند در شرایطی قرار دارند که منجر به مرگ آن ها خواهد شد  از خود واکنش نشان می دهند به این صورت که تلاش می کنند  خود را از این حالت رها کنند . اما در مورد آنان آگاهی از مرگ وجود ندارد و تا آخر این صحبت هر موقع از مرگ آگاهی صحبت شود منظور دانستن این موضوع است که روزی خواهی مرد و این تفکر حتی در نزدیکترین عضو خانواده انسان ها که 8/99 درصد ژنوم آن مانند ما است یعنی شامپانزه هم به لحاظ رفتاری و هم به لحاظ پیچیدگی های مختلف مغز وجود ندارد. از نظر تعاریف فیزیولوژیکی مرگ ایست قسمت های مختلف بدن مثل تنفس و قلب و مغز است که اگر برگشت پذیر باشد به آن مرگ ظاهری و اگر برگشت ناپذیر باشد مرگ قطعی می گویند .منتها در مرگ قطعی برخی معتقدند لحظه ای که مرگ فرا می رسد(الکترود هایی که جریان مغزی را ثبت می کنند نشان میدهند ) آرامش و سکون خوبی به شخص دست می دهد البته به شرطی که خیلی طول نکشد. برخلاف عقیده عده ای که فکر می کنند پروسه خیلی دردناکی است- برای مثال نگه داشتن کسی بالای دارمی تواند مرگ دردناکی را برای او رقم بزند- اما اگر کسی بیماری مزمنی داشته باشد در لحظه مرگ آرامش پیدا می کند به این معنا که تمام آن درد ها و مشکلاتی که به دلیل آن بیماری داشته به سکون می رسد. نکته دیگر در مورد مرگ این است که یکی از بدیهی ترین چیزهایی است که ما هرروزه با آن سروکار داریم و ما با ذهن علمی و منطقی خود این موضوع را درک می کنیم که چیزی که چندین بار تکرار شود باز هم تکرار می شود و این یک روال حتمی و حالت جبری است که اتفاق می افتد و باید فکری برای آن بکنیم و مرگ چیزی است که صدها و هزاران بار در طول زندگی خود آن را می بینیم و می شنویم و می خوانیم و با این وجود به هیچ وجه تمایلی به باور کردن آن نداریم و این دقیقا یک مکانیسم مغزی است که خیلی قسمت های آن هم در واقع یاد گرفته شدنیlearning است که به شما این سازش پذیری را می دهد که به مرگ خود فکر نکنید و به طور مرتب در ذهن ما این را تلقین می کند که مرگ برای دیگری است. واین مکانیسم سازش پذیری که در ذهن ما پیاده می شود و ما را از اندیشیدن به مرگ فراری می دهد نکته بسیارجالبی می باشد.

در یک سری از پرسش نامه هایی که درطی تحقیق تهیه کرده بودیم از دانشجویان مختلف می پرسیدیم که در روز چقدر به مرگ فکر می کنید و متوجه شدیم عمدتا خیلی به آن فکر نمی کنند و البته جامعه آماری هم خیلی مهم است هر چقدرشرایط اقتصادی شخص بدتر باشد خیلی بیشتر به آن فکر می کند و در انتهای صحبتم به این بر می گردم که در این شرایط چه سازوکار هایی را می اندیشد که در واقع این تفکر به مرگ را برای خود راحت تر بکند . در مورد ترس از مرگ هم یک قسمت آن غریزی است . به این دلیل که قرار است موجود زنده بماند و اگر قرار باشد یاد گرفتنی باشد واز اندیشه و خاطراتش برای این کار کمک بگیرد زمان زیادی می برد و ممکن است شخص در طی آن فرایند بمیرد . پس غریزی است به این خاطر که در برخی موارد شما باید خیلی سریع واکنش نشان بدهید. عمدتا واکنش های غریزی برای حالت هایی هستند که یا مغز به آن درجه از پیچیدگی نرسیده است که به عهده مغز بگذارند و یا اینکه وقت فکر کردن نباشد . به فرض در موقع رانندگی درجاده در حالی که سبقت غیر مجاز گرفته باشید واز روبروی شما دریک پیچ ،اتومبیل دیگری قرار بگیرد در آن لحظه نمی توانید به گذشته خود رجوع کنید و برای آن لحظه برنامه ریزی کنید و تنها واکنش شما در آن لحظه این است که فرمان را رها می کنید و دستانتان را مقابل صورت خود قرار می دهید و این کاملا یک حرکت غریزی است.

به تدریج که جلوتر می رویم و پیچیدگی های مغز بیشتر می شود وجه فرهنگی بر اساس آن آموخته ها و چیزهایی که می بینیم در ترس از مرگ غالب می شود. و این آموخته ها یک تجمع انباشت فرهنگی ایجاد می کنند که در بزرگسالی برداشت ما از مرگ و ترس از مرگ را شکل می دهند. از روانشناسی کودک به دلیل الگوی رشد مغزی کودک که به ما کمک می کند تا مشاهده کنیم نواحی مغزی چه زمانی کامل می شوند و به آن پیچیدگی می رسند که بتوانند آن ادراکات عالی مثل ترس از مرگ و مرگ آگاهی را از خود بروز بدهند در این تحقیق بسیار بهره برده ایم.

برای مثال می دانیم که کودکان تا 3 الی 5 سالگی هیچ تصوری از مرگ ندارند و با بزرگتر شدن  متوجه می شوند که دیگران می میرند و در 10 الی 12 سالگی به این درک می رسد که خودش هم قرار است بمیرد. و جلوتر به شما نشان خواهم داد که در همین سن است که اتصالات سیناپسی در قسمت هایی از مغز به گونه ای کامل می شود که این اجازه را به فرد می دهد که به این درک برسد. در کنار اینکه از طریق فرهنگی هم جامعه این موضوع را که مرگ وجود دارد و روزی خواهی مرد  به او القا می کند .

اکنون از نظر باستان شناسی به این موضوع نگاه می کنیم . درباستان شناسی مرگ برای آن دسته از باستان شناسانی که بیشتر در گورستان ها فعالیت می کنند یا مقابر را مورد کاوش قرار می دهند پارادوکس جالبی وجود دارد . در باستان شناسی آنقدر که می توانیم اطلاعات و داده از انسان مرده به دست بیاوریم از انسان زنده نمی توانیم . ضمن اینکه در اینجا من اشاره کنم که باستان شناسی هیچ تفاوتی با انسان شناسی ندارد. تنها باستان شناسی انسان هایی را مطالعه می کند که زنده نیستند و تمام شاخه های انسان شناسی را باستان شناسی هم در مورد افراد درگذشته بررسی می کند. در باستان شناسی امکان تهیه پرسش نامه وجود ندارد و اطلاعات مورد نیاز از طریق آثار به جا مانده برای مثال معماری ، ظروف و یا در بهترین حالت از تدفین ها به دست می آید . مثال معروفی که در باستان شناسی وجود دارد این است که یکی از پایدارترین و بهترین چیزها برای پی بردن به ایدئولوژی و نحوه معیشت و طرز فکر کردن یک جامعه باستانی بررسی تدفین آن ها است. به این دلیل که در زندگی روزمره خود برای مثال با گذشت چند سال ظروف و لباس های مورد استفاده تغییر می کند. اشیای منقولی هم که در باستان شناسی پیدا می شود در بازه زمانی خیلی کوتاهی می تواند تغییر کند . این موضوع حتی در معماری هم به همین صورت است که در طی گذشت چندین سال می تواند تغییر کند برای مثال سیستم حیات مرکزی که درگذشته وجود داشته اکنون تبدیل به آپارتمان هایی شده اند که در آن ها زندگی می کنیم.

اما مراسم تدفین به این صورت نیست زیرا مربوط به مسائل اعتقادی می شود و به سختی تغییر می کند و تغییر آن هم نشان دهنده بروز تحولی مهم است به این معنا که یک مسئله فرهنگی و یک مسئله اجتماعی بسیار مهمی رخ داده است که شخص، تدفین که یکی از مهم ترین و با ثبات ترین قسمت های زندگی اش است را تغییر می دهد . از تدفین ها اطلاعات بسیار زیادی بدست می آید. برای مثال از آنالیز استخوان های آن ها تشخیص می دهیم که تغذیه آن ها چه بوده است و تا چه سنی و در کجا زندگی می کرده اند. برای مثال از آنالیز دندان آسیاب یک فرد که درهجده سالگی رشد می کند می شود فهمید که رژیم غذایی دریایی داشته و دندان پیش او نشان می دهد که رژیم غذایی مبتنی بر گندم و جو داشته است و متوجه می شویم که این شخص تا قبل از هجده سالگی در نزدیکی آب زندگی نمی کرده  و بعد ازآن به جایی رفته است که منابع دریایی در دسترس او بوده است. و در واقع متوجه مهاجرت های انسانی می شویم . از دیگر چیزهایی که از طریق تدفین متوجه می شویم سلامت و روابط اجتماعی فرد است .

از طریق استخراج DNA می شود فهمید که افرادی که در یک گور قرار دارند چه نسبتی با یکدیگرداشته اند . و حتی نحوه ازدواج کردن آن ها را هم از این طریق می توان فهمید. برای مثال در پروژه ای که زمانی با آن همکاری می کردم چندین قبر را بررسی کردیم و متوجه شدیم که مردها همه با هم نسبت دارند. اما خانم ها عموما هیچ نسبتی با یکدیگر ندارند و این نشان دهنده این است که این جامعه برون همسری بوده است . بنابراین از فرم تدفین ، اشیایی که در کنار آن ها قرار دارند و مقبره ای که ساخته می شود و غیره  می توان اطلاعات زیادی بدست آورد. منتها تدفین نشان دهنده مسئله دیگری هم است  و آن مسئله انرژی است . شما اگر بخواهید وقت زیادی صرف مراسم تدفین بکنید باید انرژی صرف چیزی بکنید که بازخورد آنی برای شما ندارد.

برای مثال در یک جامعه شکارورز و گرد آورنده که تمام وقت آن ها صرف شکار و گردآوری غذا می شود فرصتی برای آن ها باقی نمی ماند تا بخواهند برای مثال اهرام ثلاثه بسازند و اگر در جوامعی مثل عصر آهن و عصر مفرغ بناهای با شکوهی ساخته شده نشان دهنده این است که این وقت وجود دارد. و برای مثال در ایران ما تدفین های عصر آهن را داریم که در شیب های بسیار تندی قرار گرفته اند و این ها مقبره هایی هستند که از سنگ های مدوری درست شده اند که امروزامکان حرکت دادن آن ها با جرثقیل وجود ندارد و این را با جامعه ای مقایسه کنید که در 2700 یا 2800 سال پیش زندگی می کرده است که چطور درآن شیب مقبره را ساخته و آن سنگ مثلا 50 تنی را به عنوان سقف روی آن قرار داده است وچرا گذاشته است و اینکه مرگ و اندیشه مرگ چقدر وقت انسان را در این جامعه به خودش اختصاص داده است و چقدر ذهن را درگیر خودش کرده است .

مثال واضح تر آن اهرام ثلاثه هستند که می توان اندیشه مرگ را در پس آن دید که تمام شاهنشاهی درگیر ساختن این عظمت بوده اند و اینکه چقدر در مورد آن تفکر می کنند در حالی که بعضی معتقدند ساختن آن ها پلیتیکی بوده است که حکمرانان وفراعنه زده اند تا مردم وقت آزاد نداشته باشند.  یعنی در موقعی که کشاورزی در وضعیت خوبی قرار داشته و نیازی به زیاد کار کردن نبوده  و وقت آزاد زیاد بوده است این پروژه عمرانی را برای درگیر کردن ذهن افراد جامعه به راه می انداخته اند. اما صحت و درستی این موضوع را نمی توان تایید کرد که این کار صرفا برای سرگرم کردن مردم یک جامعه انجام شده باشد . درباستان شناسی تدفین ها به سه چیز دقت می شود : اندازه قبر ، حالت قرارگیری جسد و دست ها و اشیایی که در کنارش قرار دارد.

درتدفین ها می توانید از یک قبربسیار ساده  تا یک قبر نه چندان ساده و حالت های مختلف جسد مثل چمباتمه ، به پهلو، به پشت ، به روی شکم را مشاهده کنید و همینطور اشیای تدفینی، که عموما هرچقدر شخص از جایگاه بالاتری برخوردار باشد اشیایی که با او در قبر قرار می دهند هم نشان دهنده جایگاه او می باشند.منتها این اشیای درون قبر را از دید دیگری نیز بررسی می کنند که در جوامع دسته ای یعنی همان شکارورز گردآورنده ها که تمام تفاوت آن ها با گروه های بعدی این است که چیزی از آن ها به ارث نمی رسد (از نظر title  و position)و به آن ها مساوات طلب می گویند. وبه دلیل اینکه بعد از مرگ شخص بر سر دارایی های او اختلاف پیش نیاید این دارایی ها را با خود شخص دفن می کرده اند تا حالت یکسانی بین افراد به حد زیادی حفظ شود.

بخش دوم: بررسی مغز انسان

در این بخش مسئله را از نظر بیولوژی بررسی می کنیم تا ببینیم این تطور اندیشه مرگ آگاه چه ارتباطی با تطور و پیچیدگی های نواحی مختلف مغز دارد . برای مثال در کامپیوتر های قدیمی امکان انجام خیلی از محاسابات به دلیل عدم وجود خیلی از قطعات کامپیوتری وجود نداشت و مغز هم دقیقا به همین صورت است که یک سری از سخت افزارها باید در مغز نصب شده باشند تا این اجازه را پیدا بکنید که به این بیندیشید. یعنی هر چقدر هم یک نفر به شما این را بیاموزد اما آن سخت افزارهای مغزی شما به آن پیچیدگی خاص نرسیده باشد  فایده ای نخواهد داشت. به همین خاطر هم است که شامپانزه در حالی که خیلی باهوش است و خیلی از چیزها را فرا می گیرد نمی تواند صحبت کند به این دلیل که سیستم سخت افزاری حنجره و فرم زبان و قفسه سینه و از همه مهم تر، آن قسمت هایی که آنچه شما به او می گویید را پردازش کنند دراو برای صحبت کردن طراحی نشده است. و در بهترین حالت و در نهایت تلاشی که انجام می دهند می توانند از طریق آزمون و خطا به یک تبادل اندیشه با او برسند و این خیلی محدود است . زیرا این سخت افزار هنوز بر روی او مانند کامپیوتر نصب نشده است و این سخت افزارها را می توان در مغز نشان داد .

مغز دارای چهار لُب می باشد که یکی لُب پیشانی و دیگری لُب آهیانه و لُب گیجگاهی و لُب پس سری هستند و تفکیک وظایفی بین این چهارلب انجام شده است و دراین بحث لب پیشانی و لب گیجگاهی بیشتر مد نظر هستند. زیرا فعالیت هایی که مربوط به لب پیشانی می شود فکر کردن ، برنامه ریزی کردن ، حل مشکل ، احساس ، کنترل رفتاری و تصمیم گیری هستند و لب گیجگاهی شامل حافظه ، درک زبان ، تشخیص دادن صورت ها ، شنوایی ، بینایی ، صحبت و احساس می شود. یعنی بیشترین قسمتی که در فرایند مرگ آگاه شدن و اندیشیدن به مرگ و حافظه نقش دارند این دو لب هستند و خیلی جالب است که اتصالات سیناپسی لب پیشانی آخرین قسمت هایی است که در کودک انسان در 10 تا12 سالگی کامل می شود. و به همین دلیل است که در این سن کودک می تواند متوجه بشود که خودش هم خواهد مرد و اینکه می گویم می تواند به این دلیل است که محیط ،اینکه فرد در چه فرهنگی و در کجا زندگی می کند نقش زیادی در این مسئله دارد مگر اینکه در یک شرایط استثنایی مثلا جنگل به طوری که هیچ کس در اطراف او نباشد زندگی کرده باشد. اما به طور کلی چون این پدیده را به طورمرتب در اطراف خود مشاهده می کند و می شنود، زمانی که این اتصالات سیناپسی در مغز او کامل شده باشند می تواند این موضوع را درک کند. و یکی از عمده تفاوت هایی که انسان ها با شامپانزه ها دارند دقیقا روی اندازه و کارکرد لب پیشانی است و مثل صحبت کردن ،آن تفاوت ادراکی که ما با آن ها داریم و آن شامپانزه ای که داشت سیگار می کشید و قطعا موقع سیگار کشیدن به این نمی اندیشید که روزی خواهم مرد به این دلیل است که آن اتصالات سیناپسی را در مغز خودش ندارد.

سیناپس ها در واقع دو نرون و سلول عصبی را به یکدیگر وصل می کنند. و تبادلات شیمیایی بین آن ها انجام می شود و پیام ها مخابره می شوند و به صورت ساده هر چقدر این اتصالات درهم تنیده تر باشند انسان خلاقیت بیشتری می تواند از خود نشان دهد و البته کلمه خلاقیت فاکتورهای زیادی دارد و در اینجا به صورت کلی بیان شد . این کامل شدن اتصالات سیناپسی است که به یک فرد اجازه می دهد تا مفاهیم انتزاعی را درک کند .

و یک بار دیگر گریزی به روند مرگ آگاه شدن در کودک انسان می زنم که در 3 تا 5 سالگی هیچ درکی از مردن ندارد و آن را مثل خواب می داند. و در سن 6 تا 9 سالگی متوجه می شود که دیگران می میرند اما در مورد خودشان چنین تصوری را ندارند و 12 سالگی آغاز اندیشیدن به مرگ خود است و از آن به بعد تا آخر عمر کتمان کردن مرگ خود است به این معنا که به هیچ وجه دوست نداریم بپذیریم که خواهیم مرد و مهم ترین مولفه در شکل گیری این آگاهی کامل شدن اتصالات سیناپسی در لب پیشانی است و در کنار آن داستان فرهنگی وlearning  که بیان کردیم ، وجود دارد . دو مسیر در مغز وجود دارد که یکی غریزی است که شما همان لحظه واکنش نشان می دهید و مسیر دیگر که ترس از مرگ را هم هدایت می کند مسیری است که به قشر خاکستری می رسد که همان لب پیشانی و مسئول پردازش و فکر کردن و تصمیم گیری کردن است . این دو مسیر همواره وجود دارند وشما بسته به شرایط از یکی از این دو مسیر استفاده می کنید .

بخش سوم : انسان نئاندرتال

در بخش سوم این موضوع را بررسی می کنیم که اندیشه مرگ که با استفاده از مدلی که در کودک انسان پیاده کردیم در روند تطور اجداد ما که در گذشته زندگی می کرده اند از چه زمانی شروع می شود. و کدام انسان بوده است که اولین بار به مرگ خود اندیشیده است . واین اندیشیدن به مرگ خود مطلب خیلی مهمی است . زیرا همانطور که درآخر به شما نشان خواهم داد تمام باورهای دینی واعتقادی و مذهبی که به وجود می آید به نحوی به پروسه مرگ آگاه شدن باز می گردد به این معنا که از زمانی که می فهمد مردنی هم وجود دارد این داستان ها شکل می گیرند برای اینکه درد مرگ را التیام بدهند. اینکه از کی شروع شده و ماچرا فکر می کنیم از این زمان شروع شده است تصور ما براین است که  از زمان انسان نئاندرتال آغاز شده است . تحقیقاتی که در این چندین سال اخیر به خصوص 15 سال اخیر انجام شده است نگاه ما را به نئاندرتال ها تغییر داده است و دیگر آن بدوی های وحشی غار نشین ابله کودن دیده نمی شوند . و در اینجا می خواهم این افراد را به صورت مختصر معرفی کنم .

 دکتر وحدتی نسب با نمایش اسلایدی از معدنی در دوسلدورف آلمان توضیح دادند که: زمانی که کارگران مشغول کار بودند به یک سری بقایای اسکلتی برخورد می کنند که مانند بقایای انسان بوده است منتها خیلی ضخیم تر . جمجمه ضخیم و قوس روی پیشانی ضخیم و استخوان ران انحنا دارضخیم و آن ها آن بقایا را به معلم مدرسه ای در همان حوالی که علاقه خاصی به جمع آوری فسیل داشته است نشان می دهند. این معلم پس از اینکه استخوان ها را که به نظرش ضخیم تر از استخوان انسان ها می آمدند به «هرمن شافهاوزن» که استاد آناتومی در دانشگاه بن بوده است نشان می دهد در سال 1856.

او پس از مطالعه این استخوان ها بیان می کند که این استخوان ها مربوط به بربرهای ژرمن است که در اروپای مرکزی زندگی می کرده اند. و در اینجا می توان به سادگی این نحوه تفکر اروپا محور را هم دید. به این معنا که می گوید رم مرکز تمدن و شکوه و جلال بوده است و بیرون از آن بربرها و ژرمن ها و کلت ها و گل ها و سایرین زندگی می کرده اند. بنابراین یک انسان متمدن که در رم زندگی می کرده است نمی بایست استخوان هایی به این شکل داشته باشد. و بعد از یک مدت بیان می کنند که این یکی از افراد سواره نظام ناپلئون بوده است که براثر بیماری دراینجا مرده است.  فرضیه دیگری که مطرح می شود این است که قزاقی بوده که به طور مرتب سوار اسب بوده است.  این انحنا در استخوان های ران برای آن ها خیلی عجیب بوده است . تا اینکه «ویلیام کینگ» ایرلندی بیان می کند که این استخوان ها متعلق به بقایای گونه دیگری از انسان است  و این نظریه درنوع خودش در آن دوران بسیار عجیب می بوده است .  با توجه به تفکر غالب دردوران ویکتوریا در سال 1856وجود انسان دیگری به هیچ وجه پذیرفته نیست. و همه با این ادعای ویلیام کینگ مخالفت می کنند و سپس با کاوش هایی که ادامه پیدا می کند و تا امروز که نزدیک به 257 عدد اسکلت جمجمه نئاندرتال کشف شده است و نزدیک بالای چندین هزار محوطه باستانی که مربوط به انسان نئاندرتال می شود، در زمان حاضر هیچ شکی باقی نمانده است که یک نوع انسان دیگری از 250هزار سال تا حدود 27 الی 28 هزار سال پیش در اروپا و خاورمیانه و آسیای مرکزی زندگی می کرده است که به آن انسان نئاندرتال می گویند. به این دلیل که اولین نمونه آن از دره نئاندر بدست آمده است.

این نوع انسان تفاوت ها و شباهت هایی با ما داشته است. برای مثال در مقایسه دو جمجه انسان و نئاندرتال متوجه می شویم که جمجمه ما گرد و کشیده به سمت بالا است و جمجمه نئاندرتال مانند توپ راگبی بیضوی شکل است . انسان دارای پیشانی است ولی پیشانی نئاندرتال از روی ابرو می شکند و به سمت عقب می رود . قوس روی پیشانی خیلی بزرگ است منتها این صفت مخصوص انسان نئاندرتال نیست و انسان راست قامت و انسان هایدلبرگ هم این صفات را داشته اند. و اکنون هم می توان مشاهده کرد که آقایون تا حدودی برجستگی روی ابرو را دارند و خانم ها خیلی کمتراین برجستگی را دارا می باشند و این صفت وابسته به جنس است. و از دیگر مشخصات آن ها صورت جلو آمده ، حفره بینی خیلی بزرگ و نداشتن چانه و خیلی چیزهای دیگر است. و جالب تر از همه این است که مغزاو به صورت میانگین ازما بزرگتر بوده است منتها چیزی که مهم است نسبت مغز به بدن است و وقتی مغز نئاندرتال را به بدن او تقسیم کنیم نسبت به ما در مرتبه پایین تری قرار می گیرد و نسبت مغز به بدن ما چه در زن و چه در مرد یکسان است. بنابراین درست است که در روند تطور انسان ریختها ابعاد جمجمه افزایش پیدا می کند و این الگو، درست هم هست . اما صرفا بزرگ شدن مغز کافی نیست.

پیچیده شدن نواحی مغزی است که اهمیت زیادی دارد. و درمقایسه اندامی که بین ما و آن ها وجود دارد. آن ها کوتاه قامت تر ، عضلانی تر و دارای شش های بزرگتر و در جنس های مونث دارای لگن بزرگتر و پهن تر نسبت به ما بوده اند. زیرا که باید آن مغز بزرگتر از کانال زایمان عبور می کرده است . در اسکلت هایی که از نئاندرتال ها بدست آمده است بیشتر آن ها آثار شکستگی و جوش خوردگی دارند و نشان دهنده این است که آن ها زندگی سخت و درگیرانه ای داشته اند. برای مثال در کارهای باستانی که انجام شده است به این نتیجه رسیده اند که سرپیکان هایی درست می کرده اند که عمدتا این سرپیکان ها را پرتاب نمی کرده اند و آن ها را بر سر چوبی قرار می داده اند و بوسیله آن حیوان در دام افتاده را شکار می­کردند. و این نوع زندگی بسیار دشوار بوده است و باعث آسیب رساندن به خودش می­شده است. و همچنین آنطور که در برخی محوطه­های باستانی دیده می­شود نئاندرتال­ها رژیم غذایی کم تنوعی داشتند برای مثال در یک محوطه پارینه سنگی میانی در زاگرس پنجاه درصد رژیم غذایی نئاندرتال­ها بزکوهی بوده است و اگر به هر دلیلی بز کوهی از آن منطقه می رفته است آن ها هم یا از آن منطقه می رفته اند و یا منقرض می شده اند در صورتی که انسان بعدی که ما هستیم (انسان هوشمند) رژیم غذایی خود را با محیط سازگار می کند و به ماهیگیری می پردازد و پرنده شکار می کند و از گیاهان به عنوان مثال قارچ تغذیه می کند و هر چقدر رژیم غذایی شما متنوع تر باشد طبیعتا شانس بقا و تولید مثل شما هم بیشتر می شود. و یکی از دلایلی که می گویند نئاندرتال ها دوام نیاورده اند این است که تمایل زیادی به ابداع و نوآوری نداشته اند.

 اگر دست افزارهای سنگی آن ها را ببینید به این موضوع پی خواهید برد. به این معنا که از سیبری تا کویر ایران و تا غرب اروپا این دست افزار ها همانند هم هستند و مثل این می ماند که از روی هم کپی شده باشند. و یکنواختی را مشاهده می کنید و محققان معتقدند که این یکنواختی در واقع یکی از دلایل انقراض آن ها است به این معنا که هرچقدر تنوع کمتر باشد شانس بقا کاهش پیدا می کند . بعد از پیدا شدن این اسکلت ها شروع به بازسازی چهره این نوع انسان ها کردند. واین نظر که آن ها غارنشینان کودن و ابلهی بوده اند ازیک دیدگاه کهنه فرانسوی  شروع شد. و به صورت خیلی وحشیانه آن ها را تصور می کرده اند برای مثال قوز دارد و نمی تواند درست راه برود و دست هایش به طرف بالا نمی آمده است  و انواع و اقسام این  مشکلات را برایش تجسم می کرده اند و برای این کار دلیل هم داشته اند زیرا اغلب این بازسازی های ابتدایی روی جمجمه هایی انجام می شد که این جمجمه ها متعلق به نئاندرتال های پیر و مریض بود.

برای مثال یک جمجمه به نام لاشاپل اوسن است که دندان های فک پایین را ندارد و مثلا یک مرد 38 یا 39 ساله است که به مقیاس امروز ما نزدیک به نود و اندی سن دارد .و در واقع یک پیرمرد مریض را به عنوان مدل قرار دادند و نئاندرتال ها را اینگونه تصور کردند و اما با گذشت زمان دیدگاه ها کمی تغییر کرد و بیان کردند که فرق زیادی هم با ما نداشته اند. و در مستندی مشاهده کرده ام که شخصی به صورتی که خود را به شکل نئاندرتال ها درست کرده و درحالی که کت وشلوار پوشیده است در خیابان در حال قدم زدن است بدون اینکه برای کسی جلب توجه کند و این خود نشان می دهد که آن ها به آن صورت که ما فکر می کردیم متفاوت از ما نبوده اند. ضمن اینکه چندین کار ژنتیکی هم سال 2007 و سال 2010 و آخرین آن ها هم سال 2014 انجام شد و نشان می دهد که یک سری تبادلات ژنتیکی بین انسان هوشمند و نئاندرتال ها در حد خیلی محدودی وجود داشته است.

برای مثال ما این موی قرمز را از نئاندرتال ها به ارث برده ایم و یا ضخامت پوست بدنمان را از نئاندرتال ها که در واقع یک نوع سازگاری با آب هوای سرد بوده است گرفته ایم. بنابراین یک تبادلات ژنتیکی خیلی خفیفی بین ما رخ داده است اما خیلی موثر واقع نشده است. به همین خاطراست که در اغلب تحقیقات ژنتیکی که انجام می شود بیان می شود که ما و نئاندرتال ها آنچنان  قرابت ژنتیکی ای با هم نداشتیم و در واقع آن ها پسرعمو های منقرض شده ما هستند . به این معنا که آن ها جزو اجداد ما نبوده اند واین تبادلات ژنتیکی بسیار کم و در موارد بسیار محدود رخ داده است و در بهترین  حالت بیان می کنند که آن ها پسرعمو های منقرض شده ما هستند. بعد ها تصاویردرست تری از نئاندرتال ها بازسازی شد. که این تصاویر بر اساس جمجمه های خاصی بازسازی شده اند برای مثال تصویر بچه براساس جمجمه ای که در جبل الطارق پیدا شده است بازسازی شده است و حدودا 12-10 سال سن دارد. و جالب است که هرچقدر سن آن ها پایین تر باشد آن دسته از خصوصیاتی که در دوران بلوغ عارض می شود را کمتر دارد بنابراین کمتر قابل تمایز با کودک انسان است. و در اغلب بازسازی هایی که انجام می شود اقلیمی که آن جمجمه از آن بدست آمده است و آن انسان هایی که اکنون در آن زندگی می کنند را ملاک قرار می دهند و بر آن اساس ویژگی های ظاهری او مانند رنگ پوست و مو را بازسازی می کنند .

دکتر وحدتی نسب سخنان خود را پس از معرفی نئاندرتال ها با این پرسش ادامه دادند که چرا فکر می کنیم اندیشه مرگ آگاه برای نخستین بار در انسان نئاندرتال ظاهر شده است ؟ دو تیپ از شواهد وجود دارد که یکی شواهد مستقیم بیولوژیکی است که از مغز نئاندرتال می توانیم استخراج کنیم و دیگری شواهد غیر مستقیم است که این شواهد را ازطریق رفتار هایی که انجام داده به دست می آوریم . و ما استنباط می کنیم شخصی که به این پیچیدگی رسیده است تا چنین رفتار خاصی را انجام دهد قائدتا می بایست به مرگ خودش فکر می کرده است . شواهد غیر مستقیم شامل تدفین ، هنر ، ابزار سازی ، شکار و زبان است.

سپس دکتر وحدتی نسب تدفین را اینگونه توضیح دادند که: اولین نمونه انسانی که عامدانه درگذشتگان خودش را دفن می کرده انسان نئاندرتال بوده است و قدیمی تر از انسان نئاندرتال تدفین نداریم به این صورت که انباشت استخوانی داریم اما تدفین نداریم که بدن را در حالت خاصی قرار دهند و در اطراف آن چیدمان و اشیایی وجود داشته باشد . بحث تدفین خیلی پیچیده است عده ای می گویند شاید این تدفین به این دلیل انجام می شده است که حیوانات درنده آن ها را نخورند یا اینکه بوی بد جسد اذیتشان نکند. اما اگر به این صورت باشد می توانند به سادگی شخص را در چاله ای بیاندازند همانطور که انسان هایدلبرگ این کار را انجام می داده است. اما در مورد نئاندرتال ها این موضوع متفاوت است و آن ها تدفین داشته اند.  یکی از مهم ترین محوطه هایی که در واقع این بحث تدفین را برای ما مسجل می کند محوطه «شانیدر» در کردستان عراق است و 50 کیلومتر بیشتر با مرز ما فاصله ندارد . این محوطه در سال 1957 به وسیله یک پروفسور آمریکایی به نام «رالف سولکی » کاوش می شود و در آن موقع هم تکنیک کاوش کردن به صورت امروزی نبوده است و هر جا با مانعی برخورد می کرده اند از دینامیت استفاده می شده است. ودر نهایت 18 متر در این غار به پایین می روند و چندین تدفین نئاندرتال را که درحالت چمباتمه بوده اند درآنجا کشف می کنند. و منتها وی در میان تدفین هایی که شناسایی می کند به نئاندرتال شانیدرشماره 1 برخورد می کند که این شخص مورد خیلی خاصی بوده به این دلیل که سمت راست بدن او فلج بوده است. زیرا در سمت راست جمجمه او آثار یک برخورد شدید وجود دارد که منجر به مرگ نشده است و اسکلت سمت راست بدن او با اسکلت سمت چپ او هیچ تقارنی با هم ندارند و اگر شما در قسمتی از بدن خود شکستگی را تجربه کرده باشید متوجه می شوید که بعد از باز کردن گچ ماهیچه های آن قسمت تحلیل رفته اند به این دلیل که اگر ماهیچه کار نکند تحلیل می رود و به تبع آن استخوان هم تحلیل می رود و کسی که استخوان دست و پای راستش به شدت تحلیل رفته است نشان دهنده این است که از آن هیچ استفاده ای نمی کرده است. و این شخص فلجی بوده است که در یک جامعه نئاندرتال زندگی می کرده و اینکه چگونه در این جامعه زندگی می کرده است نشان می دهد که سایر افراد به او کمک و از او نگهداری می کرده اند.

بنابراین به این نتیجه می رسیم که با انسانی روبرو هستیم که فکر می کند و از همنوع خود مراقبت می کند واین موضوع که این شخص به تنهایی نمی تواند غذا بخورد را درک می کند و در گذشتگان خودش را دفن می کند. و با یک انسان وحشی روبرو نیستیم . البته رالف سولکی از گرده های گلی که از خاک آنجا بدست می آورند بیان می کند که نه تنها تدفین می کرده اند بلکه گل نیز بر روی آن قرار می داده اند که این موضوع نادرست به نظر می رسد و قرار دادن گل بر روی مزار کسی یک پدیده مدرن است که حتی در عصر آهن هم این کار را نمی کرده اند و انجام این کار درعصر پارینه سنگی میانی نادرست به نظر می آید . بنابراین ما با اجتماعی سروکار داریم که با پیشینیان خودش خیلی متفاوت است و رفتارهایی از خودش نشان می دهد که بیشتر شبیه ما است . و به طور بسیار محدود ما اولین علائم آثار هنری را در آن ها می بینیم . البته بقایای هنری که انسان نئاندرتال از خود به جا گذاشته است با بقایای هنری که انسان مدرن پس از نئاندرتال از خود به جا گذاشته است به هیچ وجه قابل مقایسه نیست و ما از نظر هنری شاهد یک انفجار در انسان مدرن هستیم مانند نقاشی های صخره ای و زیورآلات و رنگ آمیزی بدن و هر چیزی که فکرش را بکنید. ولی شروع آن را در انسان نئاندرتال به صورت خیلی محدود می توان دید. برای مثال فلوتی که خیلی جنجال به پا کرد و از روی آن بازسازی هم انجام دادند و مشاهده کردند که چند نت را هم می توان با آن نواخت یا ماسکواره ای که بدست آمده است و یا صدفی که سوراخ شده تا برای گردنبند استفاده بشود .

از دیگر چیزهایی از نئاندرتال ها که به طور غیر مستقیم ما را به این سمت می برد که پیچیدگی مغز آن ها به این حد رسیده است که بتوانیم آن ها را مرگ آگاه تجسم کنیم ابزار های سنگی است. که ابزار سمت راست از سمنان و سمت چپ از فرانسه بدست آمده است (تصویر) . مسئله ای که وجود دارد این است که (همانطور که در تصویر مشاهده می کنید ) در یک جامعه نئاندرتال رییس گروه در حال آموزش نحوه درست کردن ابزارسنگی به کودک است و اینکه چرا ما فکر می کنیم آن ها صحبت می کرده اند – صرف نظر از اینکه حنجره آن ها بازسازی شده است و جایگاه های مغزی آن ها را مطالعه کرده ایم – ازطریق آنچه که به صورت غیر مستقیم از خودشان به جا گذاشته اند ما می دانیم درست کردن یک سری از ابزار های سنگی مستلزم یادگیری بوده است و شما نمی توانید یک چیزی را به کسی آموزش دهید در حالیکه با او صحبت نکنید و اگر تکنیک ساخت از حدی پیچیده تر باشد شما برای آموزش آن نیاز به صحبت کردن دارید و در مورد شکار نیز به این صورت است که چگونه افرادی می توانند به شکار سیستماتیک بروند یعنی کمین بکنند و تله بگذارند و دور بزنند اما با هم حرف نزنند .

 تمام این پیچیدگی هایی که در سازمان اجتماعی انسان نئاندرتال وجود دارد واز همه مهمتر بحث تدفین که روی آن تاکید می کنم را کنار بگذاریم وبه شواهد مستقیم بپردازیم . از طریق جمجمه نئاندرتال توانسته اند قالب مغز او را دربیاورند و مشاهده کرده اند لب پیشانی و لب گیجگاهی او دقیقا مانند ما تطور یافته و دقیقا به آن پیچیدگی ای که مد نظر ما است رسیده است و مغز او از نظر سخت افزاری مانند ما بوده است. و اگر در گسترش لب های پیشانی نگاه کنید متوجه می شوید که روند افزایش لب پیشانی آن ها بسیار به ما شبیه است واز هموارکتوس به بعد و در نئاندرتال و سپس ما یک شیب بسیار تند پیدا می کند. و لب پیشانی که مرکز پردازش کردن ادراکات بسیار پیچیده است  یک جهش بسیار سریع پیدا می کند که مرگ آگاهی هم یکی از آن ها است .

بخش چهارم : تبعات مرگ آگاهی

دکتر وحدتی نسب بعد از اینکه مرگ آگاهی چیست و چه سخت افزارهایی برای آن نیاز داریم واز کی شروع شده است را توضیح دادند این پرسش را مطرح کردند که پس از آن چه شد ؟ وقتی موجود به این اندیشید که روزی خودم هم خواهم مرد زندگی برای او تلخ شد. و مثال انسان شناسی معروفی در این رابطه است که می گوید آخرین باری که بدون هیچ غمی و در حالی که هیچ مشکلی نداشتید ازته دل خندیده اید چه زمانی بوده است ؟ واین احتمالا مربوط به زمانی می شود که اتصالات لب پیشانی هنوز تشکیل نشده بودند. و شروع کردن به فهمیدن یک سری از چیزها مثلا مرگ است که در واقع درد را با خودش می آورد و اگر شما به این چیزها فکر نکنید پس درد و غصه ای هم ندارید و زندگی پس از این اندیشه به مرگ دشوار می شود و در آن زمان است که شروع به پناه بردن به زمین و زمان و آفتاب و خورشید و گذشتگان و درگذشتگان می کنند و تمام این آیین های شمنی که در سرخ پوست ها فراوان وجود دارد با گذشتگان خود می خواهند در ارتباط باشند و دلیل اینکه چرا اینها مواد مخدر مصرف می کنند این است که به حالت خلسه برسند و بتوانند با ارواح گذشتگان خود صحبت بکنند و اینکه چرا به دنبال ارواح گذشتگان خود است برای این است که می خواهد این درد را از بین ببرد و به آرامش برسد و این موضوع در قالب نقاشی ها پیچیده تر می شود.

هر چقدربه سمت جلو حرکت می کنیم این پیچیدگی بیشتر می شود و به زمانی می رسد که انسان دیگر زندگی شکارورز گردآورنده خود را کنار گذاشته و اهلی سازی ها کامل شده است و کشاورزی می کند و دارای گله است و برای خودش دهکده ساخته است و به این ترتیب معبد های ابتدایی را هم درکنار آن درست می کند و این معبد همیشه وجود دارد و باور به یک چیز فرازمینی که نام آن را می توان آیین ، باور یا مذهب گذاشت همیشه وجود دارد و سرمنشا آن همان آگاهی از مرگ است منتها خودش را به شکل های مختلف نشان می دهد و هرچقدر جامعه ما پیچیده تر می شود این موضوع هم همراه آن پیچیده تر می شود و نمونه های آن را می توان همواره مشاهده کرد. در انتهای دوره مس-سنگی که شهرها در حال شکل گرفتن هستند و یکی از مولفه های باستان شناسی که بیان می کند چه چیزی مشخص کننده شهر است وجود معبد است و در این معبد ها یک سری از افراد فعالیت می کنند که نقش واسطه را دارند که شما را به ماوراءالطبیعه وصل می کنند . و این معبد ها به زیگورات ها و سپس در عالی ترین فرم خودشان قرار می گیرند. برای مثال کلیسای مورمون ها در سالت لیک سیتی در یوتای آمریکا یا مسجد جامع اصفهان از این نمونه ها هستند و عظیم ترین و فرهیخته ترین و زیبا ترین آثار معماری برای بناهای مذهبی است و این همان اندیشه ای است که تطور پیدا کرده و پیچیده شده است .

ودرانتها دکتر وحدتی نسب سخنان خود را با نمایش اسلایدی از کامو در حال سیگار کشیدن با این جمله خاتمه دادند که خیلی از تعریف ها برای انسان وجود دارد از جمله اینکه انسان حیوانی است ناطق یا اینکه انسان حیوانی است دوپا که می اندیشد اما شاید یکی از تعریف ها این بتواند باشد که انسان حیوانی است که به مرگ خودش می اندیشد به این معنا که به مرگ خودش وقوف دارد واین اندیشیدن سرآغاز تحلیل رفتن است .

دکتر زهره انواری:«تطور مغز و زبان در گونه انسان»

دکتر انواری بحث خود پیرامون تطور مغز و زبان در گونه انسان را با بیان اینکه سخنان ایشان تا حدودی با آنچه که دکتر وحدتی نسب در مقاله خود به آن پرداختند به خصوص در حوزه زبان و مغز ارتباط دارد آغاز کردند و به این صورت ادامه دادند : مغز انسان دارای ساختاربسیار پیچیده ای است که این پیچیدگی باعث ایجاد یک سری رفتارها و اعمال پیچیده در او شده است و باعث تمایز او از سایر گروه های پستانداران و حیوانات دیگر شده است . یکی از نمونه های این پیچیدگی رفتاری داشتن زبان به معنی سخن گفتن است واین سازگاری تطوری به زمانی باز می گردد که هومینین ها از ایپ ها جدا شدند . و همانطور که دکتر وحدتی نسب اشاره کردند که نئاندرتال ها دارای زبان بوده اند و البته بحث های زیادی پیرامون این موضوع وجود دارد اما امروز من به این موضوع اشاره خواهم کرد که بعضی از فرضیات بیان می کنند که برای زمان آغاز سخن گفتن خیلی عقب تر باید رفت.  قبل از ما تقریبا 8 میلیون سال پیش هومینین ها ( در حالی که من تمام گونه های انسانی را هومینین می نامم) از ایپ ها جدا شدند و در واقع از آن موقع است که ما هومینین های اولیه را داریم که شباهت بسیار زیادی به ایپ ها دارند ولی در عین حال می توانند روی دو پا راه بروند و اندازه مغز آنها یک مقدار بزرگتر از ایپ ها است .

بعد از آن استرالوپیتکوس ها قرار دارند که همه آن ها قادر به راه رفتن روی دوپا هستند و سپس به تدریج یک سیر افزایش اندازه مغز را در همه آن ها مشاهده می کنیم تا به انسان امروزی می رسیم .و مشخصا این افزایش اندازه مغز را از گونه هموارکتوس می توان دید . اندازه مغزهموارکتوس به شکل بسیار مشهودی بزرگ تر شده است و به نظر می رسد این موضوع به دلیل تحرک و خارج شدن آن ها از آفریقا و نحوه معیشتی آن ها  و نوع رژیم غذایی حاوی پروتئین بیشتر آن ها  بوده باشد و این نه تنها اندازه مغزشان بلکه جثه آن ها را نیز بزرگتر کرده است. و این روند تا زمانی که به هومو ساپینس عتیق و بعد از آن به نئاندرتال ها و در آخر به هوموساپینس امروزی می رسیم ادامه دارد . دو مولفه دیگری که علاوه بر اندازه مغز در هومینین ها تطور پیدا کرده است یکی سخن گفتن یا همان زبان است که یک رفتار پیچیده و عالی است و دیگری هم هوشمندی و قدرت شناخت این گونه است که در مورد آن صحبت خواهیم کرد تا بررسی کنیم آیا این دو مولفه ارتباطی به اندازه و شکل مغز داشته اند یا خیر و اینکه چه ارتباطی می توانند داشته باشند و آیا تنها مغز بوده است که بر روی سخن گفتن و میزان هوشمندی تاثیر داشته است یا خیر. از روش هایی که به طور معمول برای پاسخ به این پرسش ها استفاده می شود یکی مشاهده زندگی نخستی های امروزی است. و از اصل همسانی ( شباهت صفات ناشی از جد مشترک ما و میمون ها که  8 میلیون سال پیش از هم جدا شدیم) استفاده می شود زیرا نخستی های امروزی در واقع نزدیک ترین پستاندارانی هستند که از لحاظ زندگی اجتماعی و رفتارهایی که انجام می دهند می توانیم به آن ها استناد کنیم و به این دلیل است که مطالعات خیلی وسیعی روی نخستی های غیر انسانی انجام می شود .

روش های دیگر، مطالعه آثار بقایای فسیلی قسمت داخلی مغز و بقایای فسیلی زوائد استخوانی ناحیه حلق و مخصوصا برای مطالعه زبان بررسی استخوان لامی که در قسمت حنجره قرار گرفته است ، پایه مغزی و همچنین ایندوکست ها هستند که دکتر وحدتی نسب نیز در یکی از اسلایدهای خودشان ایندوکست نئاندرتال ها را نشان دادند که از بقایای داخلی جمجمه ای که پیدا می شود می توان برای ساختن آن استفاده کرد و در موارد بسیار نادر هم فسیل های آن پیدا شده است . همانطور که قبلا اشاره شد این اندازه مغز نیست که در واقع مهم است برای مثال فیل هم اندازه مغز بزرگی دارد ولی نسبت آن به اندازه بدن است که مهم می باشد برای مثال دلفین ها نسبت به شامپانزه ها اندازه مغز بزرگتری دارند و انسان امروزی هم از اندازه مغز یا EQ  بیشتری نسبت به سایر جانوران برخوردار است . اکنون EQ یا تطور این اندازه در گونه های هومینین را بررسی می کنیم .سه دوره تطوری را می توان در گونه های هومینین مشاهده کرد. اولین گروهی که قید شده است Australopithecus A.afarensis است و بعد از آن به A.boisei می رسیم که در واقع اینجا هومینین های اولیه و در واقع استرالوپیتکوس ها یک نسبت مغزی را نشان می دهند و بعد از آن در هموهابیلیس و هموارکتوس نسبت مغزی یک مقدار افزایش پیدا می کند و سپس درهموساپینس عتیق و نئاندرتال ها و هموساپینس مدرن است که دوره تطوری سوم را مشاهده می کنیم و نهایتا انسان مدرن امروزی که از EQ نسبتا بیشتری از گونه های پیشین خود برخوردار است (تصویر جدول).

سپس علاوه بربررسی افزایش EQ در انسان های هموساپینس مدرن، می خواهیم بدانیم چه اتفاقی افتاده است .در اینجا می خواهم به دو نکته اشاره کنم که یکی تغییر شکل مغز است که درآن مخ کروی تر شده است و دو قسمت جانبی حالت عمودی پیدا کرده اند و این کروی شدن که در انسان های مدرن می توان دید در گونه های قبلی مشاهده نمی شود که این کروی شدن مغز انسان می تواند یک تفاوت در کارکرد را هم نشان بدهد . البته شکل بیرونی جمجمه که در انسان نئاندرتال دیده می شود متفاوت از شکل مخ است که در داخل قرار گرفته است .

نکته دوم تغییر ساختار و عملکرد مغز است که با مطالعات تطبیقی که بین مغز نخستی ها و انسان از طریق ایندوکست ها صورت گرفته است متوجه می شویم که تجدید ساختار مغز هم از سه طریق اتفاق افتاده است. یکی می تواند از طریق کوچکتر شدن یا بزرگتر شدن یک قسمت از مغز باشد که مثال آن کوچکتر شدن لب بویایی در ما نسبت به نخستی ها است و دوم از طریق تغییر مکان یا تغییر جهت یک قسمت از مغز نسبت به قسمت های دیگر است که برای مثال لب پس سری در انسان نسبت به گونه های نخستی ها تغییر مسیر داده و به سمت جلو کشیده شده است. و یکی دیگراز راه های تغییر ساختار و عملکرد مغز می تواند از طرق رفتارهایی باشد که به طور متناوب انجام می شود و منجر به تغییر آن کارکرد مغزی شود که آن رفتار را کنترل می کند و یکی از فرضیه هایی است که می گویند می تواند منجر به صحبت کردن در انسان شده است و در ادامه راجع به این موضوع صحبت خواهم کرد که چطور این تغییر ساختار اتفاق افتاده است .

از نظر انسان شناسی زیستی زبان را در واقع می توان نوعی سازگاری دانست که با مکانیزم انتخاب طبیعی در گلو ، مجاری تنفسی و از طریق تغییر در ساختار و کارکرد مغز ایجاد شده است .اینکه از طریق زبان چه توانایی هایی را بدست می آوریم یکی توانایی انتقال خواسته ها و مفاهیمی است که درذهن خود داریم به دیگران است و این مورد ممکن است در سایر حیوانات هم دیده شود و نه از طریق زبان گفتاری که ما می توانیم انجام دهیم . دیگری توانایی برنامه ریزی است و برقراری ارتباط بین علت و معلول که از دیگر توانایی هایی است که زبان به ما می دهد و یکی دیگر از توانایی ها فکر کردن به گذشته ، حال و آینده است و تمام این توانایی ها را به علت داشتن زبان است که بدست می آوریم .

اکنون به این مسئله می پردازیم که زبان چیست ؟ زبان در واقع یک سیستم ارتباطی یگانه است که باعث می شود اعضای یک جامعه بتوانند با یکدیگر ارتباط برقرار کنند . یک پدیده گفتاری است و از نظر آناتومیکی ما این قدرت را داریم که بتوانیم زبان را تولید کنیم یعنی بتوانیم یک سری آوا ها و اصواتی را تولید کنیم که دیگر گونه های جانوری این قدرت تولید را ندارند . یک پدیده معنایی است به این معنا که در هنگام صحبت کردن این اصوات یک سری معانی را در بر می گیرند که جهان و رویداد ها و آن کنش ها را بازنمایی می کنند. یک پدیده دستوری و یا گرامری است که در واقع هیچ محدودیتی از نظر بیولوژیک برای کسی که بخواهد این اصوات را به شکل یک سیستم گرامری تولید بکند وجود ندارد .

زبان یک پدیده واجی است که باز هم هیچ محدودیتی در به وجود آوردن کلمات از نظر بیولوژیکی در انسان وجود ندارد . و در واقع تنها انسان است که می تواند از طریق یک گرامر چند کلمه را در کنار یکدیگر قرار بدهد و بعد از اینکه جمله ساخت این چند جمله را هم در کنار هم قرار بدهد و به شکل یک عبارت در بیاورد. واین توانایی ای است که در سایر موجودات دیده نمی شود و تنها انسان می تواند این کار را انجام بدهد . دو تئوری مشخص درنگاه تطوری به زبان در مورد اینکه بدانیم سخن گفتن از چه زمانی آغاز شده است وجود دارد  و این دو تئوری بیان می کنند که سخن گفتن یک رویداد تطوری یا یک رویداد آنی بوده است. رویکرد اول یا همان گرامر جهان شمول که در واقع مکتب چامسکی هم معتقد به این رویکرد است بیان می کند که زبان ژنتیکی است و فقط در انسان وجود دارد وهیچ رابطه ای بین این زبان و آن ارتباطاتی که بین جانوران دیگر به شکل صدا یا رفتار (یک نوع زبان شفاهی ) است وجود ندارد و به صورت تطوری نیست و به صورت ژنتیکی و غریزی است در این مورد به نحوه یاد گرفتن زبان در کودکان استناد می کند که همه کودکان جهان از هر زبانی که تصور کنید در یک مدت زمان چند ساله به یک شیوه زبان را فرا می گیرند یعنی اول کلمات را به صورت غیر واضح بیان می کنند و سپس می توانند با فرمت خودشان کلمات را درکنار یکدیگر قرار بدهند و در نهایت آن ها را در جمله به کارببرند. و درواقع در این رویکرد نگاه تکاملی و تطوری به زبان ندارند . در مقابل ، رویکرد دیگری به نام Emergent grammar view وجود دارد که یک نگاه تطوری به زبان دارند و بیان می کنند که این زبان در ادامه همان رفتارها و همان ارتباطاتی است که بین موجودات دیگر از جمله نخستی های غیر انسانی  وجود دارد که به مرور زمان این جامعه پیچیده تر شده است و کلمه شکل گرفته و هنگامی که شما بیشتر از دو کلمه داشته باشید ناگزیر هستید از گرامر استفاده کنید و در واقع استفاده از گرامر اجباری بوده است . و در واقع یک نگاه تطوری به زبان دارند .

مناطقی که زبان را در مغز کنترل می کنند در اطراف شیاری به نام شیار سیلویان قرار گرفته اند و ناحیه اول (بروکا) در لب پیشانی قرار گرفته است که اگر اختلالی در این قسمت رخ بدهد در گفتار مشکل بوجود می آید اما در درک مطلب مشکلی پیش نمی آید . ناحیه دیگری که به ناحیه ورنیک معروف است در بالای لب گیجگاهی و در پشت لب آهیانه قرار گرفته است که اختلال در این قسمت باعث اختلال در درک مطلب می شود به این معنا که شخص توانایی بیان کلمات را دارد اما آن ها را به صورت پس و پیش بیان می کند که هیچ معنایی را در بر نمی گیرد . و مناطق دیگری نیز وجود دارند برای مثال جلوی ناحیه بروکا منطقه ای است که زبان و لب و دهان را در کنترل دارد که در هنگام سخن گفتن از آن استفاده می کنیم  یا یک منطقه در لب گیجگاهی که پردازش سیگنال های شنوایی را در کنترل دارد و اگر کسی این قسمت را نداشته باشد قادر به شنیدن نمی باشد تا بتواند یاد بگیرد که چگونه سخن بگوید و همین طور زبان نوشتاری که درناحیه ای بین لب پس سری و ناحیه ورنیک قرار گرفته که باعث می شود شما وقتی ببینید بتوانید بخوانید و آن زبان نوشتاری را متوجه بشوید.

اگر به آناتومی حلق انسان نگاه کنیم و آن را برای مثال با شامپانزه مقایسه کنیم متوجه می شویم که حلق توسعه پیدا کرده و حنجره در انسان نسبت به سایر پستانداران پایین تر قرار گرفته است و این ناحیه داخلی حلق و زبان کوتاه و گرد ناحیه ای را ایجاد می کند که وسعت زیادی دارد و به این علت یک فضای حلقی با ظرفیت ایجاد اصوات به این شکلی که ما صحبت می کنیم ایجاد می شود اما در شامپانزه این فضا وجود ندارد .

دکتر انواری با بیان اینکه اگر تنها در مورد نخستی ها صحبت نکنیم و بخواهیم این مقایسه را برروی داده های فسیلی نیزانجام دهیم توضیح دادند که پایه مغزی می تواند کلیدی برای فهم این موضوع باشد که این توانایی سخن گفتن تا کجا به عقب بر می گردد . دکتر انواری با نمایش اسلایدی نشان دادند که این حالت انحنایی که مشاهده می شود به شکل مشخص تنها در انسان امروزی دیده می شود و اگر آن را با شامپانزه مقایسه کنید می بینید که چقدربا انسان متفاوت است . مطالعه ای روی هموارکتوس ها به وسیله « Laitman و Reidenberg» انجام شده است و آن ها معتقدند که این خمیدگی مشخص پایه مغزی در هموارکتوس بیشتر از استرالوپیتکوس و ایپ ها شبیه به انسان است و این صحبت از این دارد که سخن گفتن به علت محوطه ای که وجود دارد به هموارکتوس ها باز می گردد که این ایده بحث زیادی را برانگیخت .

موضوع دیگری که می توانیم به آن  استناد کنیم استخوانی به نام استخوان لامی است که در قسمت بالای گلو قرار گرفته است . و وقتی استخوان لامی را در A.afarensis مطالعه کردند که نمونه معروف آن لوسی است متوجه می شوند که استخوان لامی او بیشتر شبیه به ایپ ها است تا انسان امروزی . ولی استخوان لامی در نئاندرتال کبارا بیشتر شبیه به انسان امروزی است . بنابراین شاید بتوانیم بگوییم که نئاندرتال ها قادر به سخن گفتن بوده اند منتها این موضوع مخالفانی هم دارد و بیان می کنند که زبان نئاندرتال بسیار کلفت تر و ماهیچه ای تر و کام او بلندتر بوده است و به علت آن شکل و فرمتی که در انتهای زبان داشته اگر هم صحبت می کرده است به شکل انسان امروزی قادر نبوده است سخن بگوید. با این حال مطالعات در این زمینه زیاد نیستند تا بتوانیم بگوییم که نئاندرتال ها قطعا صحبت می کرده اند و به چه شیوه ای صحبت می کرده اند . به علت اینکه نه مغز و نه سیستم حلق و حنجره فسیل می شوند صحبت کردن راجع به تطور زبان بسیار مشکل است و با همین مدارکی که خدمت شما توضیح دادم یک سری سناریو هایی شکل گرفته است که تک تک راجع به آن ها صحبت خواهم کرد. و قبل از مطرح کردن اولین سناریو می بایست فرضیه ای را بیان کنم . فرضیه جانبی شدن زبان که انسان شناسان زیادی به آن پرداخته اند و هنوز هم این مطالعات ادامه دارد و برای مثال در سال 2012 که من در کنگره انجمن انسان شناسی پاریس شرکت کردم مشاهده کردم که تعداد زیادی از انسان شنان ها هنوز در حال مطرح کردن مطالعات خودشان بر روی این موضوع هستند . اگر از بالا به مغز نگاه کنیم دارای دو نیم کره راست و چپ می باشد که بعضی از عملکرد ها در یک نیم کره نسبت به نیم کره دیگر غالب است و نیم کره سمت چپ بیشتر تفکر تجزیه و تحلیلی ، منطق ، زبان ، علوم ریاضی را کنترل می کند و نیم کره سمت راست بیشتر تفکر جامعه نگر و خلاقیت و هنر و موسیقی و چیزهایی از این قبیل را کنترل می کند .

اکنون ربط آن را به زبان مطرح می کنیم : فرضیه ای به نام جانبی شدن یک عملکرد داریم که وقتی یکی از عملکردهای مغزی در یک نیم کره مغزی بیشتر از نیم کره دیگر اتفاق بیافتد می گوییم آن عملکرد جانبی شده است و با توجه به توضیحی که درباره آن مناطقی که در مغز زبان را کنترل می کنند دادم در 95 درصد انسان ها این عملکرد در نیم کره سمت چپ قرار گرفته است و ازیک طرف 95 درصد انسان ها هم راست دست هستند و آن فعالیتی که مربوط به راست دستی است در نیم کره سمت چپ کنترل می شود – و همانطور که می دانیم فعالیت های حرکتی سمت راست در نیم کره سمت چپ وفعالیت های حرکتی سمت چپ در سمت نیم کره سمت راست کنترل می شوند – و این دو به نظر بعضی به هم مرتبط و عملکرد این دو به هم نزدیک هستند . واین تئوری معتقد به مرتبط بودن پرتاب کردن نیزه با دست راست یعنی استفاده کردن زیاد از یک دست و آن هم دست راست و نزدیک بودن فعالیت این منطقه به منطقه زبان و سخن گفتن است و آغاز سخن گفتن را تا جایی که انسان می توانسته است با یک طرف بدنش نیزه را پرتاب کند و ابزار سنگی را بسازد به عقب باز می گرداند و تطورشان می تواند با هم صورت گرفته باشد .  اینکه راست دستی و چپ دستی به این شکل به وجود آمده است . یکی از ایرادهایی که بعدا به این موضوع گرفته شده این است که مناطق این دو خیلی به هم نزدیک نیستند. اما اگر فرض کنیم این تئوری درست باشد بر اساس چه مدارکی مطرح می شود ؟ و ما تا کجا می توانیم به عقب بازگردیم و بیان کنیم که کدام گونه اولین گونه ای بوده است که صحبت می کرده است ؟ مدارکی مثل ایندوکست ها یا همان فسیل خود مغز این عدم تقارن نیم کره سمت چپ و راست را نشان می دهد ودر نخستی های دیگرهم این عدم تقارن وجود دارد منتها فسیل ها نشان می دهند که استرالوپیتکوس و هموهابیلیس و انسان امروزی بیشتر این عدم تقارن را دارند نسبت به نخستی هایی که ما امروز داریم .

ازروی دندان هم به این صورت می توان به راست دست بودن هموساپینس پی برد که برای مثال وقتی شما راست دست هستید و می خواهید استخوانی را که تکه گوشتی به آن است بخورید به صورت ناخودآگاه با دندان های سمت چپ خود این کار را انجام می دهید و اگر بخواهید چیزی را با دندان بگیرید اگر راست دست باشید با دندان های سمت چپ خود این کار را انجام می دهید و این استفاده زیاد از یک سمت دندان ها آثاری را روی آن ها به جا می گذارد که ما می توانیم از روی آثار آن ها  به این نتیجه برسیم که شخص راست دست و یا چپ دست بوده است و همینطوردرباره داده های باستانی که پیدا شده است اکثر آن ها نشان می دهند که آن انسانی که آن ها را ساخته راست دست بوده است. و اگر راست دست بودن با سخن گفتن ارتباط داشته باشد سخن گفتن به هومینین های اولیه می رسد.و تمام این سخنان، فرضیه و تئوری هستند و چیز ثابت شده ای نیست که قطعا راجع به آن صحبت کنیم و دومین تئوری، زبان جایگزینی برای Grooming است . Groomingفعالیتی است که دربین نخستی ها معمول است و باعث پیوستگی اجتماعی آن ها می شود و در این کار می نشینند و یکدیگر را تمیز می کنند و محققان معتقدند که این یک رفتار اجتماعی است که برای برقراری ارتباط بین افراد یک جامعه نخستی استفاده می شود و تنها برای تمیز کردن یکدیگر نیست . وبا مطالعاتی که Dunbarانجام داده به این نتیجه رسیده است که بین زمان صرف شده برای Grooming ، اندازه مغز و اندازه گروه اجتماعی رابطه معناداری وجود دارد. و در واقع این محقق معتقد است که انسان در این میان استثنا است و به علت بزرگ شدن گروه اجتماعی ، زبان اجتماعی را جایگزین Grooming اجتماعی کرده است .و تحقیقات او نشان می دهد بیشتر سخنانی که بین انسان ها رد و بدل می شود باعث استحکام روابط بین آن ها می شود . اما ایرادی که به این تحقیقات وارد شده مسئله معروف مرغ و تخم مرغ است که آیا تطور زبان باعث بزرگ شدن جامعه شده یا بزرگ شدن جامعه و مغز باعث ایجاد زبان شده است ؟ اما این تحقیقات از این لحاظ که زبان ابزاری است که بدون آن روابط اجتماعی شکل نمی گرفت مهم است .

تقویت زبان از طریق نماد ها تئوری ای است که Deacon در مورد آن صحبت کرده است که نماد را یک ویژگی کلیدی زبان می داند و بیان می کند که از دوره ای که انسان شکارگر شده است (در حالی که انسان ها ازیک دوره ای شکارگر شده اند و پیش از آن لاشه خوار بوده اند) مجبور می شود گروه را رها کند و برای شکار برود و برای اینکه ارتباطش را به خصوص با جنس مخالفش از دست ندهد مجبور بوده است از یک سری نماد ها استفاده کند که باعث استحکام آن رابطه بشود و این فرد معتقد است که همین استفاده از نماد ها باعث به وجود آمدن زبان شده است . و ایرادی که بر این تئوری وارد شده است اصرار بیش ازحد این محقق بر رابطه بین دو جنس است اما این تحقیق از این نظر که تقویت زبان از طریق به کار گیری نماد ها سفری تمام عیار به سمت زبان انسانی بوده می تواند جالب باشد .

در مورد زبان اشاره و زبان گفتاری می توان گفت این زبان تنها زبان گفتاری نیست و روابط انسانی به زبان شفاهی نیز متکی است و فرم های شفاهی ارتباط مانند زبان بدن یا زبان اشاره و چهره خوانی می تواند حاکی از ارتباط بین افراد باشد و مطالعات نشان داده است بین نخستی ها یک سری ارتباطات صوتی وجود دارد که بیشتر در مواقع احساسی به کار می رود. اما زبان اشاره بیشترتحت کنترل بخش قشری مغز است و به این دلیل  است که وقتی ما با نخستی ها کار می کنیم بیشتر از رابطه صوتی ازطریق نماد ها و المان ها می توانیم به آن ها آموزش دهیم. بنابراین این زبان اشاره می تواند یکی از تئوری های مهمی باشد که باعث تطور زبان شده است .

 دکتر انواری پس از زبان به بحث درباره هوشمندی یا قدرت شناخت انسان پرداختند و توضیح دادند که سه رویکرد (مکتب) درباره منشا و تطور هوشمندی نخستی ها وجود دارد که اولین رویکرد هوشمندی و قدرت شناخت را از ساختن ابزار می داند و بیان می کند که انسانی که توانسته ابزار بسازد پس هوشمند است به این معنا که قدرت شناخت او زیاد است و به تدریج که این ابزار پیچیده تر می شود قدرت شناخت هم بیشتر می شود . رویکرد بعدی زیست محیطی است که از این دو رویکرد نخست سریع عبور می کنم و رویکرد سوم را بررسی خواهم کرد .

هوش زیست محیطی در واقع آن هوشمندی و قدرت شناخت را متاثر از پیچیدگی و تغییر و تطوری می داند که این « گونه» در محیط زیست داشته است .و بیان می کند این گونه برای بقای خودش نیاز به داشتن ذهن پیچیده ای داشته است برای مثال بداند که این میوه چه زمانی می رسد تا همان موقع به سراغ آن بیاید و برای این کار برنامه ریزی کند و به این دلیل که از محیط جنگلی وارد محیط ساوان شده است با پیچیدگی های محیطی بیشتری  مواجه شده بنابراین از قدرت شناخت بیشتری هم برخوردار شده است . در اینجا می خواهم بیشتر به رویکرد سوم بپردازم که به آن هوش ماکیاولی یا هوش اجتماعی می گویند واین تئوری معتقد است که افزایش حجم و ساختار و عملکرد مغز فرصتی را برای فرد ایجاد کرده است که بتواند از عهده پیچیدگی های جامعه خودش برآید و برای اینکه فردی در یک جمعیتی بتواند حوادثی که پیش می آید را مدیریت بکند باید شبکه ای از رقابت ، سود و زیان ، اتحاد، فریب دادن و همه این چیزها را ایجاد کند و اگر غیر از این باشد دراین شبکه اجتماعی نمی تواند باقی بماند.

Dunbar معتقد است آن گروهی از نخستی های غیر انسانی که دارای افراد با مخ و نئوکورتکس بزرگتری هستند بیشتر قادر به کنترل اطلاعاتی هستند که به جامعه وارد می شود.او مشاهده کرد که نخستی ها با مغز کوچک بر عکس ایپ ها که مغز بزرگتری دارند ، بیشتر تنها یا در اجتماعات کوچک زندگی می کنند . البته اورانگوتان ها از این قائده مستثنی می باشند . آن ها جزو ایپ ها به حساب می آیند اما تنها زندگی می کنند و این ایرادی است که همیشه به این تئوری ها گرفته می شود.

کلید محوری این تئوری قدرت فریب دادن است و بیان می کند که آن فردی که در گروه بتواند فریب بدهد قدرت شناخت و هوشمندی دارد به این دلیل که فرد در این حالت می تواند خودش را به جای طرف مقابل گذاشته و کنش و واکنش او را تصور و پیشبینی کند و بر اساس آن رفتار کند بنابراین گروهی که قدرت فریب دادن دارد قدرت شناختی بالایی هم دارد و به آن تئوری ذهن می گویند این تئوری جزو تئوری های جدیدی است که در رابطه با سایر موجودات نیز این تئوری انجام می شود و بحث های زیادی را هم ایجاد کرده است و این موضوع که بتوانیم خود را از چشم دیگری ببینیم و به جای دیگری خود را تصور کنیم را تئوری ذهن می نامند که به معنای هوشمندی و شناخت است . و بر سر اینکه نخستی های غیر انسانی هم می توانند این کار را انجام بدهند یا خیر بحث بسیار است اما در مورد کودک انسان از دو سالگی است که به این قدرت دست پیدا می کند  و تفاوتی که کودک انسان با کودک اورانگوتان و شامپانزه و گروه های دیگر از ایپ ها دارد این است که کودک انسان جامعه پیچیده تری در اطراف خود دارد به این معنا که کودک انسان علاوه بر پدر و مادر با خواهر و برادر و سایر خویشاوندان و در کل با شبکه ای از افراد در ارتباط است و این شبکه پیچیده اجتماعی به او کمک می کند تا این قدرت را بدست بیاورد زیرا این قدرت فریب دادن یا اینکه بتوانیم خودمان را بجای دیگری تصور کنیم نیازمند آموزش است و اگر آموزش نباشد این قدرت بدست نمی آید. اما اکثر نخستی ها با مادرخود در ارتباط هستند و برای مثال شامپانزه ها هستند که علاوه بر مادر با پدر خود نیز درارتباط هستند اما بقیه گروهی که در آن زندگی می کند در دوره آموزش با او در ارتباط و چالش نیستند و به همین علت است که انسان این قدرت را بیشتر از سایر نخستی ها دارد.

دکتر انواری قبل از نتیجه گیری قسمت کوتاهی از فیلمی را که در کنفرانسی در مورد تئوری ذهن نمایش داده شده است را نشان دادند که راجع به شامپانزه ای بود که سه سال و نیم سن داشت و سعی می کرد از سنگ به عنوان ابزار برای شکستن دانه ها استفاده کند و هنگامی که موفق به انجام این کار نمی شود به کنار مادرش می رود تا از روی نگاه کردن به دستان او یاد بگیرد چگونه این کار را انجام دهد . واین نشان دهنده این موضوع است که در نخستی ها آموزشی داده نمی شود و خود بچه شامپانزه است که سعی می کند از طریق نگاه کردن به مادرش این عمل را فرا بگیرد. در فیلم دیگری دکتر انواری نحوه زبان آموزی در شامپانزه ها را نشان دادند و بیان کردند که این آزمایش نشان می دهد که چقدرنخستی ها حافظه یادگیری زبان نمادین را دارند زیرا یک وجهی از زبان این است که شما بتوانید کلمات و جملات را به خاطر بسپارید. و فقط گونه انسانی نیست که می تواند زبان داشته باشد و آن ها هم به یک نوعی دارای زبان هستند . در این فیلم نشان داده شد که شامپانزه چطور می توانست اعداد را به ترتیب به یاد داشته باشد و آن ها را تشخیص بدهد و روی آن ها علامت بزند و سپس محققان برای یک ثانیه اعداد را که پراکنده هستند به او نشان می دهند و بعد روی اعداد را می پوشانند تا شامپانزه آن ها را به ترتیب نشان دهد و این قدرت حافظه بالای شامپانزه را نشان می دهد که قادر به انجام این کار می باشد.

در پایان دکتر انواری اینطورنتیجه گیری کردند که فقط بزرگ شدن مغز نشان دهنده افزایش قدرت شناخت و هوشمندی در گونه انسانی نیست و تغییر ساختار مغزی و آناتومی بدن و زندگی اجتماعی دو عامل مهم در تطور مغز ، زبان و هوشمندی در گونه انسانی بوده اند.

حامد جلیلوند: موسیقی در انسان شناسی زیستی

آقای جلیلوند اشاره کوتاهی به رابطه بین موسیقی و مطالعات زیستی داشتند و در سخنان خود به این موضوع پرداختند که بسیاری از نکاتی که دراین دو سخنرانی در حوزه زبان مطرح شد بعضا درارتباط با بحث آواز -به معنای عام کلام و نه آن چیزی که ما در حوزه موسیقی ایرانی داریم- شکل گیری حنجره خیلی در ارتباط با شکل گیری ساختارهای تونال که در حوزه مطالعات فرهنگ های موسیقایی به آن فواصل موسیقی می گویند و بسیاری از مطالعات درحوزه زبانشناسی قرار می گیرد  . درمورد نکته دیگری که دکتر وحدتی نسب هم درباره آن فلوت کشف شده از نئاندرتال ها بیان کردند و فرمودند که از روی آن فلوت شبیه سازی شده است نظرات زیادی از کسانی که در حوزه سازهای باستانی فعالیت می کنند داده شده است که آیا می توانسته ساز باشد یا خیر؟ اما همواره یکی از نکاتی که در حوزه موسیقی در زمینه باستان شناسی حائز اهمیت بوده است سازهایی بوده اند که از مقابر بیرون می آمده است که آن ها را به عنوان آثار مادی فرهنگ های موسیقی می دانیم که به صورت مکرر توسط پژوهشگران در حال بررسی هستند . و در مورد رابطه بین تطورنوع انسان و موسیقی تنها می خواهم به این نکته اشاره کنم و صحبتم را خاتمه بدهم که درباره اینکه  آیا منشا موسیقی می تواند زبان باشد  یا منشا موسیقی احساس است چالش های جدی وجود دارد و بسیاری از کسانی که معتقدند منشا موسیقی زبان است  درواقع به تئوری هایی استناد می کنند که  دکتر انواری نیز به آن اشاره کردند و معتقد هستند شکل گیری ساختارهای پیچیده نمادین که به نظر بسیاری موسیقی جدی ترین این ساختارها می تواند باشد با ساختارهای زبانشناسی در ارتباط است که به نوبه خودشان با بنیان های بیولوژیکی مغز ارتباط دارند.

دکتر ناصر فکوهی: منشاء سیستم فکری در دیدگاه های مختلف

درابتدا باید این نکته را در نظر گرفت که مباحثی که در اینجا مطرح شد تقریبا در چارچوب رویکرد علمی قرار می گیرد و رویکرد علمی به معنی عدم قطعیت و سخن گفتن به صورت نسبی می باشد. به این معنا که تمام مطالبی که برای مثال در حوزه استخوان شناسی ، فسیل شناسی و غیره گفته شد نتایجی هستند که در حال حاضر بر اساس آن چیزی که در دست متخصصان در حال مطالعه است به دست آمده اند و این نتایج ممکن است بزودی تغییر پیدا  کنند و تفاوت علم با دیگر سیستم های شناخت در همین نسبی بودن آن است و اصولا علمی را می توان علم دانست که خودش را قطعی مطرح نکند و همیشه مباحثش را به شکل فرضیات حتی اگر محتمل ترین فرضیات باشند مطرح کند. و درمورد مباحثی که به انسان به طور کلی و با تعریف انسان از تمدن یا تعریف انسان از کشاورزی در ده هزارسال پیش می پردازند اهمیت این موضوع بازهم بیشتر می شود.

 بر اساس اطلاعاتی که امروزه از طرق مختلفی به دست ما می رسند ما می دانیم دورانی که از آن به عنوان هستی صحبت می کنیم یک دوران سیزده میلیارد و هفتصد میلیون ساله است یعنی دورانی که ما را از بیگ بنگ اولیه جدا می کند و این هم البته یک فرضیه علمی است که بر اساس مشاهدات تلسکوپیکی که با استفاده از آخرین ابزارها انجام شده به دست آمده است. ونظریه بیگ بنگ جهان را به اندازه دانه شنی با درجه حرارت فوق العاده بالایی می داند که بعد از اینکه انفجاراتفاق می افتد دریک ثانیه کیهان تشکیل می شود و این همان کیهانی است که ما در آن قرار داریم. و اگرزمان را 24 ساعت تصور کنیم کل موجودیت و حیات انسانی اگر از هموهابیلیس ها یعنی چهار میلیون سال پیش در نظر بگیریم 2 ثانیه از این 24ساعت را تشکیل می دهد البته اگر مبنا را حیات در نظر بگیریم به زمان خیلی طولانی تری می رسیم زیرا کره زمین حدود چهار میلیارد و پانصد میلیون سال پیش تشکیل شده است  و این تفاوت بین چهار میلیارد سال و چهار میلیون سال یک به هزار است . بنابراین این نسبی بودن تمام مباحثی را نشان می دهد که ما درآن قرار گرفته ایم. علاوه بر این موضوع دیگری که فکر می کنم این جلسات به خوبی نشان داد این است که انسان و آن چیزی که ما در انسان و نه فقط او در در سایر موجودات هم می بینیم را باید به عنوان  ثمره یک تطورحداقل چهار میلیارد ساله به حساب آورد. و خود ما هنوز نسبت به این موضوع کاملا آگاهی نداریم و اطلاعاتی که اکنون در اختیار انسان شناسی قرار دارد و ما به عنوان انسان شناسی فرهنگی ارائه می دهیم اکثریت قریب به اتفاق آن اعتقاداتی که در طول صد سال گذشته  داشته ایم را به زیر سوال برده است . برای مثال در مورد فیلمی که دکتر انواری نشان دادند کردار شناسی جانوری نشان می دهد که مغز نخستی ها می تواند در بسیاری از موارد با سرعت خیلی بیشتری از مغز یک انسان کار کند و هیچ انسانی قادر به این کار نمی باشد و اگرهم بتواند قطعا مریض است زیرا بر اساس داده هایی که اکنون به دست ما رسیده است بیماران اوتیست بیمارانی هستند که به دلیل اختلالات مغزی که پیدا می کنند کارکرد خاصی را می توانند به شکل فوق العاده ای انجام دهند که هنوز توضیحی برای آن پیدا نشده است .

علوم شناختی در این حوزه هم اکنون به شدت فعال است زیرا تمام این موارد نشان می دهد که ما باید در فرضیات خود تجدید نظر کنیم . مسئله دیگری که در مورد زبان مطرح شده این است که شاید تا یک الی دو قرن پیش زبان کاملا یک پدیده انسانی در نظر گرفته می شد اما تمام داده ها اکنون به این سمت است که تاریخ پیدایش زبان به خیلی عقب تر بر می گردد و بخشی از اینها به دلایل کشفیات باستان شناسی است و بخش زیادی به دلایل اطلاعاتی است که از کردارشناسی جانوری به دست می آید و بخش بزرگی از آن هم از طریق عصب شناسی روانی به دست رسیده است که رشته جدیدی است و در حال حاضر مشغول مطالعه روی آن هستند. برای مثال درمورد نکاتی که آقای دکتر وحدتی نسب در مورد سنین کودک بیان کردند اطلاعاتی که ما داریم امروز مورد چالش عصب شناسان روانی قرار گرفته است و دستگاه هایی که ساخته اند می توانند کارهایی بر روی نوزاد انجام دهند که سابق امکان پذیر نبوده است. برای مثال اندازه گیری نگاه یا تراکم نگاه کودک. و دیگر اینکه بتوانند متوجه بشوند در مغز کودک چه می گذرد. همینطور اسکنرهای بسیار قدرتمندی که می توانند به ما نشان دهند که وضعیت یک فرد ، در حال تفکر به چه صورت است برای مثال دربحث اوتوماتیزم شاید درباره همان کاری که میمون در فیلم انجام می دهد توضیحی باشد.در اوتوماتیزم ها این فرضیه مطرح است که بخش اصلی تصمیم گیری را اتوماتیزم ها انجام می دهند نه بخش خودآگاه مغز که درحقیقت بین این ها فاصله بسیاراندکی از نظر زمانی وجود دارد مثلا من ارجاع می دهم به آزمایشاتی که در موسسه «ماکس پلانک» انجام شده و سایر موسساتی که روی این قضیه از طریق اسکنر های بسیار قدرتمند کار می کنند که تصمیم در کدام قسمت گرفته می شود؟ آیا در بخش ناخودآگاه مغز یا در بخش خودآگاه مغزگرفته می شود؟ و کانال های هدایت چه هستند؟

در حوزه هایی که حتی به نظر می رسید که هیچ نوع شکی در آن های وجود ندارد مثل اخلاق، مطالعات «فرانس دوال» که کردارشناس معروف کانادایی است در کتاب آخرش نشان می دهد که اخلاق منشا بیولوژیکی دارد به این معنا که نوع دوستی و اصولا عشق یک منشا بیولوژیک دارد که در جانوران هم دیده می شود و لزوما این از فرهنگ و داخل سیستم تطوری بیرون نیامده است . در مورد هوش هم باز این گفته شد امروز مثلا درگروهی از جانوران که از لحاظ تطوری به هیچ وجه به ما نزدیک نیستند مانند پرندگان که خیلی دورتر هستند اطلاعاتی که کردار شناسان جانوری می دهند نشان می دهد که دربسیاری موارد هوش آن ها حداقل در بعضی کارکردها به شدت از انسان قوی تراست و حتی قابل مقایسه با انسان نیست. بنابراین امروز چشم انداز بسیار باز است و به طرف رشد همه علوم و به طرف به خصوص همکاری آن ها با یکدیگر می رود . درمورد مثلا جنسیت این که کدام جنس باهوش تر است به این دلیل این سوال مطرح می شود که ما دقیقا نمی دانیم حوزه تفاوت و شباهت را کجا باید قرار بدهیم یا به عبارت دیگر چه چیزی با چه چیزی در چه زمانی و در چه شرایطی باید مقایسه بشود. در اینجا است که گروهی از روانشناسان این بحث را مطرح می کنند که چرا در بین زن ها ما تعداد زیادی نابغه نداریم و این سوالی است که یک روانشناس بسیار معروف «سوزان پینکر» که  روی این موضوع تمرکز کرده به آن پاسخ می دهد که آن را صرفا یک امر تطوری در نظر نمی گیرد و به نظر او در حقیقت هم یک امر تطوری و هم یک امر فرهنگی است به این دلیل که ما جنایتکاران بزرگ زن هم نداریم . درواقع پاسخ آن سوال که زن ها باهوش ترهستند یا مردها این است که زن ها در رده میانی یعنی درمیانگین باهوش ترهستند و مردها در اکستریم ها باهوش ترهستند واین پاسخی است که سوزان پینکر می دهد یعنی اینکه ما تعداد نوابغ مرد بیشتری داریم و تعداد جنایتکاران مرد بیشتری هم داریم اما میانگین وسط در زنان برای مثال در سیستم های حسی بالاتر از میانگین مردان است . که اگر زن را ما به سیستم حیات پیوند بدهیم می توانیم دلیلش را لااقل از نظر سمبلیک پیدا کنیم . اینکه چرا مثلا زنان در تمام ادیان ابراهیمی و در اکثر سیستم هایی که در جهان وجود دارد مکار و شیاد قلمداد شده اند ؟ و دکتر انواری در این امر ازهوش ماکیاولی که یک تئوری است یاد کردند و در تمام سیستم های فرهنگی هم وجود دارد ودلیل آن این است که زنان در سیستم مرکزی روابط اجتماعی باهوش تر از مردان هستند و به این دلیل است که آغاز هر مردی یک زن است به این معنا که همه مردان از یک زن به وجود آمده اند و انتقام تاریخی خودشان را به این طریق گرفته اند که اصولا وجود یک لعنت خدایی است که به دلیل زنان به وجود آمده است یعنی ما به این دلیل از بهشت اخراج شده ایم که زنان ما را وادار به خیانت کرده اند و مجبور هستیم که در این بدبختی زندگی کنیم و دیگر در بهشت زندگی نمی کنیم. در چنین حالتی در روایت بعدی که وجود دارد انسان می تواند توجیه کند که در بهشت این زن است که از مرد زاده می شود . در حالیکه در دوزخ زمینی مرد از زن زاده می شود . و این رویکرد سمبلیک و تصویری است که البته با مسئله ای که دکتر وحدتی نسب گفتند کاملا انطباق دارد.

این تئوری را «الیاده» بهتر از هر کسی نشان داده است که محورجهان از دوزخ شروع می شود و به بهشت منتهی می شود و در سیستمی که آقای دکتر گفتند این را می توان دید که درانسان مثلا در دوره نئاندرتال به وجود می آید. و مطالعات بعدی ممکن است این دوره را جلو و یا عقب ببرد و فرقی هم نمی کند اتفاقی که می افتد این است که از یک طرف قبرها به وجود می آیند و از طرف دیگر کاخ ها. در حقیقت سیستم از نقطه صفر که سطح زمین است شروع می کند به حرکت به طرف پایین و به طرف بالا و قبرها و کاخ ها و قبرهایی که تبدیل به کاخ می شود قدیمی ترین بناهایی هستند که ما دیده ایم و همانطور که نشان دادند قبر پادشاه به معبد که از سطح زمین فاصله میگرد تبدیل می شود . بنابراین درحقیقت هر اندازه شخصی به سیستم پایینی مرتبط باشد پایین تر می رود و هرچقدر بالاتر باشد قبر ارتفاع بیشتری پیدا می کند. برای مثال در سیستم هخامنشی جسد پادشاهان را در کوه ها بین سنگ قرار می دادند و درسیستم های دیگر مثل هرم ها جسد در ارتفاع قرار ندارد و ارتفاع در واقع قدرت جسد است به طرف بالا یک نوع استعلای سنگی است به طرف آسمان و اشاره ای که نقطه مرکزی هرم به طرف آسمان دارد آن را نشان می دهد .و می بینیم که چه اندازه سیستم های سمبلیک با سیستم های ماتریالیستی نزدیک هستند. و مسئله مرگ در انسان شناسی یک منشا بسیار مهم دارد که کتاب «ادگار مورن» است که در سال1950 نوشته شده است به نام انسان و مرگ واین شروع اندیشه انسان شناسی نسبت به مرگ است در سیستم Anthropologic که تا امروز ادامه دارد. یکی از نقاط مهم این هم تفکر فرا انسان گرایی است که در ایران کمتر شناخته شده است در حالیکه بنیان گذار آن یک ایرانی به نام «فریدون اسفندیاری» بوده است و دانشمندی بود که می خواست 110 سال عمر کند اما در 70 سالگی درگذشت و اینجاست که بیولوژی قدرتش را نسبت به سیستم فکری نشان می دهد.

بسیاری معتقدند که نه در مقابل این تز بلکه در کنار این تز، تز دیگری هم در انسان شناسی فرهنگی وجود دارد که مرگ را یکی از دلایلی می داند که انسان به فکر کردن به خودش  و به رابطه اش با هستی می پردازد.و آن هم کل سیستم حیاتی است که یکی از مهم ترین کسانی که دراین مورد از لحاظ تاریخ نظریه ها مطلب نوشته است «لسلی وایت» است که کتابش در ایران هم منتشر شده است. و تفکر به حیات یا حیات آگاهی می تواند منشا سیستم فکری باشد منتها تمام بحث به موضوعی باز می گردد که دکتر انواری بیان کردند و برای اینکه انسان بتواند چه به حیات و چه به مرگ فکرکند ابتدا باید بتواند آن چیزی که ما به آن فکر کردن می گوییم را انجام دهد که نسبت به جانوران یک سیستم پیوستاری است. اما انسان در یک لحظه ای می تواند شروع به آنالیز کردن و فکر کردن نسبت به حیات و به مرگ بکند . اما در نکته ای که آقای دکتر بیان کردند جای هیچ شکی نیست و البته من از لحاظ علمی این بحث را مطرح می کنم که بین مرگ آگاهی و جاودانگی یعنی باور به مرگ و عدم باور به مرگ پیوند کاملا مشخصی از لحاظ نظری، تاریخی ، ایدئولوژیک وجود دارد که این را به صورت کاملی در مباحث مختلفی که در آینده هم خواهیم داشت در اینجا نشان خواهیم داد و جلسات دیگری هم به این موضوع اختصاص خواهیم داد . و گروهی از دوستانی که قرار است در اینجا حضور داشته باشند گروهی از عصب شناسان روانی هستند که در حوزه شناخت در خدمت آن ها خواهیم بود.

پرسش و پاسخ

پرسش : 1- در شیوه های تدفین ، آیا اثری از آرامگاه های خانوادگی دیده شده است ؟ یعنی شیوه قرار گرفتن قبرها در کنار هم تابع قواعد خاصی بوده است ؟ و اگر دیده شده است به چه زمانی باز می گردد؟

2- آیا مفهومی به نام خود کشی در شیوه های شما قابل ردیابی است ؟ آیا فسیل هایی پیدا شده است که نشان دهنده تخریب اندامی به اراده خود فرد باشد؟

پاسخ حامد وحدتی نسب : در مورد سوال دوم اطلاعاتی ندارم  . در مورد سوال نخست باید دانست که دقیقا چه زمانی مد نظر است و اگر نئاندرتال ها منظور باشند آن ها دارای معماری نبوده اند تا چیدمان خاصی برای قبر ها در نظر بگیرند و تنها یک پوشش خیلی ساده ، ابزار سنگی و مقداری استخوان از آن ها به دست آمده است .

ناصر فکوهی: سوال را به صورت دیگری مطرح می کنم و فکر می کنم منظور این است که اولین قبرهایی که نزدیک به هم هستند مانند قبرستان در کجا و چه زمانی پیدا شده اند؟

پاسخ حامد وحدتی نسب : اگر نه اولین بلکه کلاسیک ترین نمونه آن همان «شانیدر» است . در این منطقه که در کردستان عراق واقع شده است چندین تدفین در کنار هم قرار دارد که مربوط به نئاندرتال ها در 57000 هزار سال پیش می شود.

پرسش : آیا این مرگ آگاهی ، تلاش هایی را جهت جلوگیری از آن در جامعه نئاندرتال داشته است ؟ و اگر بله ، آیا این تلاش ها بیشتر در حوزه ماوراءالطبیعه وکنترل نیروهای نامرئی بوده یا می توانسته است جنبه فیزیکی و افزایش بهداشت و سلامت نیز داشته باشد؟ یا شاید هم درک ما از مفهوم سلامتی و بهداشت ، یک پدیده مدرن است ؟

پاسخ حامد وحدتی نسب : اینکه چقدر به ماوراءالطبیعه ارتباط داشته است آن بخش از بحث که در مورد تبعات مرگ آگاهی بود به ماوراءالطبیعه بازمی گشت و این جمله که خدا انسان را آفرید و انسان هم مذهب را نشان می دهد که ماوراءالطبیعه به همین علت به وجود آمده است تا به گونه ای با آن آگاهی که نسبت به مرگ پیدا کرده است مقابله کند . و در واقع منشا اصلی ماوراءالطبیعه که چیزهایی هستند که آزموده نمی شوند، دیده نمی شوند ،اندازه گرفته نمی شوند ولی آموخته می شوند که این چیزها وجود دارند مرگ آگاهی است . و اینکه هنگامی که متوجه این موضوع شده چه کرده است آیا در بهداشت خودش می کوشیده است تا مرگ خودش را به تعویق بیاندازد و یا چیزهایی از این قبیل، مدرن و امروزی نگاه کردن به ماجرا است و شما اگر پنجاه سال به عقب بازگردید متوجه می شوید که کسی – با اینکه قطعا می دانسته اند می میرند- در بهداشت خودش نمی کوشیده است. این کوشیدن در بهداشت که منجربه جلوگیری ازمرگ بشود به نوعی نگاه کردن به نئاندرتال با عینک امروزی است به این معنا که نئاندرتال باید می دانسته که عوامل میکروب زا و بیماری زایی وجود دارند که در صورت رعایت نکردن بهداشت منجر به مرگ آن ها می شود. اینطور نبوده است و هیچ اتفاقی در زندگی او از این نظر بعید می دانم رخ داده باشد زیرا هیچ اطلاعی ازاین عوامل وعلل نداشته است.

پرسش : در یکی از گونه های نئاندرتال به سن او اشاره کردید که پیرمردی 90 ساله بود، اما بیان کردید که 37 سال از عمر آن می گذشته است ، زمان در آن دوران را به چه شکل محاسبه می کنید؟

پاسخ حامد وحدتی نسب : سن هنگام مرگ را ما می توانیم با یک مثبت ومنفی سه الی چهار سال و از طریق شیوه جوش خوردن استخوان های جمجمه ، نحوه رشد دندان ها ، نحوه اتصال استخوان های بلند به یکدیگر محاسبه کنیم و از همه مهم تر استخوان لگن در طول زمان تغییراتی در آن رخ می دهد که می توان از روی آن سن را تا حدودی تشخیص داد و اینکه چرا 37 ساله معادل انسان 90 ساله بوده است به این دلیل است که میانگین سنی در آن زمان بسیار پایین بوده و آمار مرگ و میر به دلیل تغذیه نامناسب ، بهداشت نامناسب ، عوامل پوششی، کنترل آتش و موارد دیگر به شدت بالا بوده است که باعث می شده است به جمعیت اضافه نشود . برای مثال درمحیط خیلی سرد وخشن اروپای مرکزی و خاورمیانه طبیعتا زندگی آرمانی ای وجود نداشته است که بخواهند مثلا 60 یا 70 سال عمر بکنند و به این دلیل بوده که نئاندرتالی که به سن 30 به بالا می رسیده خیلی پیر بوده است و نکته ای که می خواهم سریع بگویم این است که بحثی وجود دارد به نام اثر مادربزرگ و پدربزرگ که بیان می کند مادربزرگ از این نظر اهمیت دارد که او خانمی است که باردار نمی شود اما از بچه ها نگهداری می کند و باعث می شود که آن خانم جوان بچه هایش را پیش او بگذارد و خودش به گروه در شکار و جمع آوری غذا کمک بکند و این اتفاقی است که اکنون هم در جامعه ما می افتد. مادربزرگ وپدربزرگ فرهنگ و تجربه را منتقل می کنند. و نئاندرتال ها با توجه به شرایط زندگی به سن مادربزرگی و پدربزرگی نمی رسیده اند.

ناصر فکوهی : این را به دلایل بیولوژیکی جانوری هم می توانیم ربط بدهیم با توجه به اینکه انسان ها و شامپانزه ها بالای 90 درصد از ژنوم یکسانی برخوردار هستند و سن شامپانزه هم در همین حدود است .

حامد وحدتی نسب : شامپانزه ها با ما از نظر سنی بسیار متفاوت هستند و کم اتفاق می افتد که شامپانزه ها بیشتر از چهل سال عمر کنند . و نئاندرتال ها بیشتراز شامپانزه ها به ما شبیه هستند .

ناصر فکوهی : این موضوع را از لحاظ انسان بدون فرهنگ بیان کردم به این دلیل که این تز که انسان بدون فرهنگ به همان سن طبیعی خودش است بسیار مطرح است. از این لحاظ 37 یا 40 سالگی نهایت سن یک شامپانزه است که این معادل با ماکزیمم سن انسان بدون فرهنگ می شود یعنی بدون سیستم هایی که انسان برای اینکه عمر خودش را افزایش بدهد ایجاد کرده است .

پرسش: آیا دلایل علمی راست دست بودن و چپ دست بودن انسان به اثبات رسیده است یا خیر؟

پاسخ زهره انواری : اینکه راست دست بودن وچپ دست بودن تحت کنترل یک قسمت از مغز یعنی جانبی شدن مغز است به اثبات رسیده است به این صورت که راست دستی در نیم کره چپ و چپ دستی در نیم کره راست کنترل می شود.

پرسش : چه نسبتی میان پیدایش زبان و سایر اشکال و عناصر فرهنگی مثل دین و هنر در رابطه با بیولوژی وجود دارد؟

پاسخ زهره انواری : هنر را می توان تا حدی در نئاندرتال ها مشاهده کرد اما داده های باستان شناسی نشان می دهند گسترش نقاشی های روی دیوارهای غار و چیزهایی که به طور سمبلیک نشان دهنده هنر هستند مانند حکاکی ها و استفاده از آویزها و چیزهایی ازاین قبیل را به شکل وسیع در هموساپینس می توان دید. ازنظر بیولوژیکی طبق بحثی که در مورد زبان داشتم مراکزی در مغز وجود دارند که خلاقیت ، هنر ، موسیقی وسایر این قسمت ها را کنترل می کنند و  ازجمله مباحثی که در دیرینه عصب شناسی به آن می پردازند مورد بررسی قراردادن این بخش ها است اما اینکه بدانم این بررسی ها چه نتایجی داشته و آیا با پیدایش زبان هم زمان است و ارتباطی دارد یا خیر اطلاعی ندارم.

پاسخ حامد وحدتی نسب : در این زمینه فرضیه ای وجود دارد که بیان می کند کسی نمی تواند هنرخلق کند و زبان نداشته باشد . برای مثال شخصی که نقاشی صخره ای که دکتر انواری به آن اشاره کردند در آلتامیرا را خلق کرده است دارای زبان بوده است و کسی که تفکر نمادین دارد که یکی از مهم ترین ویژگی ها برای تفکر نمادین استفاده از نماد برای تبادل فکر است ، زبان هم دارد. وشاید بتوان از این طریق بین آن ها ارتباط برقرارکرد.

زهره انواری: اگر به عقب تر برگردیم از طریق زوائد استخوانی برای مثال استخوان لامی شاید بتوانیم در مورد زبان در هومینین های دیگربحث کنیم اما در مورد هنر ودین این امکان وجود ندارد این را می خواهم بگویم که از لحاظ آناتومی نمی توانیم در مورد آن ها بحث کنیم و از طریق داده های باستان شناسی است که می توانیم هنر و دین را مورد بررسی قرار دهیم .

حامد وحدتی نسب : دقیقا همینطور است و محوطه های زیادی در رابطه با استرالوپیتکوس ها کاوش شده است و اثری که شما بخواهید آن را هنری محسوب کنید به هیچ وجه وجود ندارد.

زهره انواری: و اگر هم باشد بسیار جزئی است و چیزی که نشان بدهد گونه ای به این شناخت رسیده و توانسته است هنرش را گسترش بدهد در هموساپینس است که ما به طور قطع می توانیم بگوییم وجود داشته است.

ناصر فکوهی : نکته ای را در اینجا به دلیل ابهامی که ممکن است برای بعضی وجود داشته باشد اضافه می کنم که هنگامی که از زبان صحبت می شود منظور زبان ملفوظی که ما در حال حاضر به آن صحبت می کنیم نیست . این زبان مسلما نمی تواند عمر بسیار طولانی داشته باشد. یعنی یک زبان صوتی ملفوظ با تعداد کلمات نسبتا گسترده قطعا یک امر متاخر است . بحثی که اغلب در زبان شناسی مطرح می شود این است که  زبان آن ها اولا یک پیش زبان است که می توانسته صوتی هم بوده باشد با تعداد کلمات کم اما بیشتر آن همانطور که اشاره شد یک زبان بدنی است که زبان بدنی در حال حاضرهم براساس مباحث متخصصین ارتباطات و کسانی که روی زبان کار می کنند بیشتر از 80 درصد سیستم های مبادلاتی ما را با دیگران تشکیل می دهند و انسان ها بیشتراز کلمات با بدنشان با یکدیگر صحبت می کنند . بنابراین زبان بدن مسلما یک پیشینه بسیارطولانی دارد و همانطور که دکتر وحدتی نسب بیان کردند از آنجاییکه تقریبا ثابت شده است که ما ازچه زمانی به شکارجمعی و توزیع غذا رسیده ایم چنین کارهایی بدون یک سیستم ارتباطی امکان پذیر نبوده است ولی این سیستم می توانسته لزوما یک سیستم صوتی مبتنی بر کلمات نبوده باشد یا سیستم های خیلی کوتاه شده ای بوده باشد .من در اینجا توصیه می کنم حتما فیلم فرانسوی بسیار زیبای «جنگ آتش» را که یک فیلم داستانی است و خیلی از افراد علمی درآن فیلم همکاری کرده بودند و در زمان خودش هم برنده جوایز زیادی شد تماشا کنید .دراین فیلم به صورت بسیار زیبایی این فرایند را نشان می دهد که درطی داستان فیلم که دو ساعت ادامه دارد درحقیقت آن چیزی که ما می شنویم یک پیش زبان است که آدم ها چگونه بدون داشتن یک زبان با کلمات مشخص با یکدیگرارتباط برقرار می کردند.

پرسش : آیا این روال افزایش حجم مغز نسبت به بدن در گونه انسان همچنان ادامه دارد؟

پاسخ زهره انواری : اگر به صورت میانگین درنظر بگیریم در همه هموساپینس ها که درحال حاضر وجود دارند نسبت به 8000 هزار سال پیش و اگر به عقب تر 150000 هزار سال پیش باز گردیم میانگین EQ و نسبت مغز به بدن تغییری پیدا نکرده است .و قاعدتا در داخل گونه خیلی بعید است که تغییر پیدا کند و قاعدتا این تغییرات ، تغییرات بین گونه ای هستند و تغییرات درون گونه ای اگر هم باشد در فواصل خیلی طولانی اتفاق می افتد که محاسبه آن ساده نیست.

پاسخ حامد وحدتی نسب : بدن زمانی تغییر پیدا می کند که با پیچیدگی مغز نتوان جواب طبیعت را داد یعنی تا زمانی که می توانیم از پیچیدگی مغزمان برای سازگار شدن با طبیعت استفاده کنیم هیچ نیازی به تغییرفیزیکی در بدن نیست زیرا ما همه کارها و پاسخ های به طبیعت را با استفاده از مغزمان می دهیم این مغز است که برای مثال به ما می گوید آتش روشن کن، خانه درست کن و غیره و تا قبل از آن به این صورت بوده است که انتخاب طبیعی به ما می گفته است که برای مثال آن هایی که حجم شش هایشان بیشتر است می توا نند اینجا زندگی کنند و آن هایی که حجم شش هایشان کمتر است محکوم به فنا هستند وکسانی که باقی می مانند تولید مثل می کنند و به تدریج متوجه می شویم یک اتفاق فیزیکی در حال اتفاق افتادن است و آن اینکه حجم شش زیاد شده است اما طبیعت در حال حاضر نمی تواند این کار را بکند و با ترفند های دیگری می توان زندگی کرد بدون اینکه حجم شش زیاد شود. بنابراین پاسخ انسان شناسان به این پرسش این است که تا زمانی که شما از مغزتان استفاده می کنید نیازی نیست بدنتان تغییر شکل بدهد.

پرسش : در نمونه های تدفین ، آیا اثری از کفن هم دیده شده است ؟

پاسخ حامد وحدتی نسب : اگر در مورد نئاندرتال ها این سوال مطرح شده باشد کفن ها چیزهایی نیستند که در طی 50 یا60 هزار سال حفظ شوند و اگر هم پوست جانوری روی آن ها انداخته باشند به این دلیل که در طول زمان این ها حفظ نمی شوند نمی توان در مورد آن صحبتی کرد( اگر کفن را یک پوست در نظر بگیریم .) و اما درمورد ساپینس هایی که پیدا شده اند آن ها به شکل عجیبی آغشته به گل اخرا هستند . گل اخرا گل قرمز رنگی است که از آن برای تزئین خیلی استفاده می شده است وتدفین هایی که در اکراین و سوریه و لبنان به دست آمده است نشان می دهند که بدن آن ها با گل اخرا اندود شده است واینکه آیا پوششی هم داشته و یا نداشته اند باز هم به دلیل حفظ نشدن آن نمی توان نظری داد.و اگر بخواهم قدیمی ترین نشانه پارچه ای که در تدفین به دست آمده باشد را بگویم شاید دو الی سه هزار سال پیش باشد و از آن قدیمی تر اطلاعی ندارم .

 پرسش : آیا نئاندرتال ها تیپی از مسکن یا سرپناه را ساخته اند ؟ این مرگ آگاهی آیا میل به حفاظت ازخود و به تبع آن ، ساخت سرپناه امن را در آن ها افزایش نداده است ؟

پاسخ حامد وحدتی نسب : در اینجا در مورد یک جامعه انسانی صحبت می کنیم که شامل یک پدر و مادر و چند بچه می شود و تعداد آن ها ممکن است حداکثر به 10 الی 15 نفر برسد و به این علت جمعیت آن ها افزایش پیدا نمی کند که پتانسیل های محیطی به آن ها اجازه نمی دهد تا تعداد آن ها بیشتر از این باشد زیرا نمی توانند غذای خود را فراهم کنند واین افراد در جستجوی خوراک دائما در حال جابجایی در طبیعت می باشند و بیشتر غذای آن ها را لارو حشرات ، سوسک،موش ، مارمولک ،لاشه خواری واز این قبیل چیزها تشکیل می دهد که پروتئین بسیار بالایی هم دارند. و بخشی از خوراک خودشان را هم از طریق شکار تهیه می کرده اند. و درمورد شکار باید گفت همانطور که هم اکنون هم در جوامع گردآورنده داستان های زیادی برای تعریف کردن از شکار وجود دارد در عمل آنقدر  شکار صورت نمی گیرد و 70 درصد غذا ازطریق جمع آوری تهیه می شود و در آن زمان هم به همین صورت بوده است و این سیستم زندگی اجازه سکونت به شما دریک محل را نمی دهد تا بخواهید سرپناه و معماری خاصی را به عنوان مسکن در نظر بگیرید مسکن سازی ها در حدود چهارده تا پانزده هزار سال پیش با آغازاهلی سازی ها و کشاورزی رخ می دهند که دیگر مجبور نبودند در جستجوی خوراک جابجا شوند و شروع به مسکن سازی در کنار منابع تامین خوراک خود کردند .بنابراین نئاندرتال با این داستان فاصله زیادی دارد.

پرسش : نماد هایی که تئوری Deakon از آن صحبت می کند و مربوط به تداوم ارتباط بین دو جنس است شامل چه مواردی می شوند ؟ و چرا می گویید زبان جایگزین Grooming شد؟ آیا این ها نمی توانستند رابطه همنشینی داشته باشند ؟ برای مثال نمی توان گفت Grooming در قالب نوازش باقی ماند و به زبان اضافه شد؟

پاسخ زهره انواری : Grooming درواقع نوازش نیست و یک نوع نظافت بدن است که به آن شپش جوری می گویند و درهنگام این کار پشت یکدیگر می نشینند و شروع به جوریدن یکدیگر می کنند و آن شپش ها را می خورند واین کار به نوعی نظافت است و من فکر نمی کنم تطور Grooming به نوازش رسیده باشد. این عمل بین همه افراد گروه انجام می شود و توافقی که بر سر این موضوع وجود دارد این است که باعث انسجام اجتماعی می شود و اینکه آن عمل به نوازش کردن منتهی شده باشد شاید از یک جهت که کارکرد جنسی پیدا می کند درست باشد. برای مثال در جمعیت بابون هایی که مدتی هم در کنار قفس آن ها مشغول کاربوده ام این عمل به شکل خیلی مشخص بین جنس نر و ماده وآن دو نفری که ازنظر جنسی به یکدیگر وابستگی داشتند انجام می شد و اگر بخواهم فرایند آن را بگویم به این شکل بود که جنس نرتا دوالی سه روزشروع به حرکت به دنبال جنس ماده می کرد در حالی که جنس ماده به او کم محلی می کرد و جنس نر برای به دست آوردن توجه او عملGrooming را روی جنس ماده انجام می داد و بعد از مدتی که این رابطه بین آن ها ایجاد شد بلافاصله این نقش تغییر کرد و تنها کسی که این عمل را انجام داد جنس ماده برای جنس نر بود. و این می تواند به عملکرد جنسی که بین جنس نر و ماده هم وجود دارد ارتباط پیدا کند و شاید بتوان نمونه امروزی آن را نوازش کردن دانست .

پاسخ حامد وحدتی نسب : همانطور که دکتر انواری فرمودند باعث استحکام روابط اجتماعی می شود و آن ها دقیقا بر اساس رتبه ای که دارند همدیگر را می جورند به این صورت که بچه ای که در حال انجام این کار است با این کار تابعیتش را نسبت به فرد بالاتر از خودش بیان می کند تا فرد بفهمد که او یاغی نیست و در یک گروه، دو فردی که بر سر رئیس بودن با یکدیگراختلاف دارند این عمل را بر روی یکدیگر انجام نمی دهند و با انجام ندادن آن به گونه ای سرپیچی و طغیان خود را اعلام می کنند.

ناصر فکوهی : «فرانس دوال»  در این مورد اظهار نظر کاملا دقیقی بر اساس آزمایش روی جانوران در محیط بسته (باغ وحش) کرده است  . او بر این اساس تئوری مبادله بین جانوران را مطرح کرده است که جوریدن یک نوع مبادله است و اشاره ای که به رابطه جنسی بعد از جوریدن شد فرانس دوال روی این موضوع تاکید دارد که در بسیاری  موارد این شرط برقراری رابطه جنسی است ودر حقیقت یک نوع مبادله برای این است که این رابطه اتفاق بیافتد. بنای این حرکت و حرکات کوچک دیگری از این دست بسیار اهمیت دارد و کردارشناسان در حال تحقیق بر روی این مسائل هستند.

پرسش : چرا فریب دادن مهم است ؟ اگر فرد کنش گر اهل خیانت نباشد و خود را به جای دیگری ببیند و دست به یارگیری بزند چطور ؟

پاسخ زهره انواری : من فکر می کنم این یک سوء برداشت است . وتئوری ماکیاولی همانطور که از نام آن هم مشخص است به معنی داشتن یک سیاست در یک جمع است تا بتوان  نوع رابطه را با افراد دیگربرنامه ریزی کرد و منظور خیانت کردن و این مباحث نیست و منظور این است که یک فرد بتواند در گروهی که زندگی می کند بین خودش و دیگران ارتباطی را بر اساس آن سیاست هایی که برنامه ریزی می کند برقرار کند که برای آن ارتباط نیاز است خودش را به جای طرف مقابل قرار دهد و درک کند که اگر این کار را بکند طرف مقابل او چه عکس العملی از خود نشان می دهد و آیا باید این کار را بکند یا خیر.

ناصر فکوهی : البته بحثی که در انسان شناسی و فرهنگ وجود دارد خیلی صریح تر از این است و تهمت خیانت به زنان وشیاد بودن زنان به صورت گسترده ای در کل ادبیات دست کم خود ایران وجود دارد و این یک پدیده جهانی است و علت آن هم به فرایند زن ستیزی بر می گردد که به نظر یکی از متفکران جزو اندیشه های آغازین بوده است یعنی حتی با هموهابیلیس شروع شده است برخلاف نظریاتی که بعد ها داده شد نظر فرانسوا دورتیه این است که این ها کلیشه های پیش از حتی زبان است و به رفتارهای بین آن ها و تضادهایی که بین این دو جنسیت از همان دوره انسان های هموهابیلیس یعنی همان چهار میلیون سال پیش به وجود آمده است مربوط می شود.

پرسش : چون اسلایدها با سیگارکشیدن شروع و تمام شد اگر مرگ آگاهی ، نقطه آغاز غم در انسان باشد آیا مستنداتی مربوط به مصرف مخدر ها به منظور دستیابی به آرامش در بین نئاندرتال ها دیده می شود یا با روش های شما می توان به این سطح از تحلیل دست یافت ؟

پاسخ حامد وحدتی نسب : نه در مورد نئاندرتال ها بلکه در مورد هموساپینس هایی که پس از نئاندرتال ها می آیند از طریق آنالیز ایزوتوپی که بر روی استخوان های آن ها انجام شده است به این نتیجه رسیده اند که به ناگهان استفاده از قارچ در میان آن ها افزایش پیدا کرده است و قارچ ها حاوی موادی هستند که برای سوخت وساز مغز بسیار مهم است . و در فرایند رسیدن به آن قارچ خوراکی شاید از یک سری از قارچ های جنبی هم بهره برداری شده است .و دقیقا عده ای هستند که این را مطرح می کنند اما مدرک محکم علمی وجود ندارد تا بتوان با اطمینان آن را بیان کرد . چه بسا کسانی که این نقاشی ها را کشیده اند  تحت تاثیر مواد مخدر بوده اند. و استفاده از مواد مخدر چیز تازه ای نیست و به خیلی عقب تر برمی گردد. اما در مورد هموساپینس ها بعضی ها به آن معتقدند که مصرف می کرده اند.

ناصر فکوهی : گروهی از مواد مخدر که امروزه با واژگان خاصی به آن ها اشاره می کنیم مسلما در آن زمان و به خصوص به شکل خطی وجود نداشته است برای مثال سوالی که در مورد بهداشت در نئاندرتال ها پرسیده شد در مفهومی که ما بهداشت را به کار می بریم وجود نداشته است اما معنای آن این نیست که چیزی شبیه به آن چیزی که ما به آن بهداشت می گوییم وجود نداشته است و این بحث ،بسیار در انسان شناسی فرهنگی مطرح شده است برای مثال هنر قطعا وجود نداشته است منتها نه هنر به شکل مطلق آن ،به این دلیل که ایجاد صدا از نظر یک انسان اولیه هنر نبوده است . در مورد مواد مخدر یا بهداشت هم همینطوراست یک انسان ممکن است از شستشوی خودش داخل آب لذت ببرد و هر روزهم خودش را بشوید . و اینکه چرا خطی نیست به این دلیل است که در خیلی از موارد رفتار هایی که امروز برای ما کاملا جاافتاده هستند به دلایل فرهنگی ایجاد می شوند و خلاف رفتار هایی هستند که درسیستم اولیه دیده می شوند و تئوری تطوری از این نظر به زیر سوال رفته است . برای مثال در مورد بهداشت در دوره ای در گروهی از سیستم های دینی مانند مانویان کاملا هرنوع رسیدگی به بدن و هر چیزی که در بدن ایجاد لذت کند را حرام می دانسته اند بنابراین از شستن خودشان خودداری می کرده اند واین نشستن و به نوعی ریاضت دادن به بدن همه حرکات فرهنگی هستند که ما در انسان های خیلی نزدیک تر به خودمان ونه در انسان های اولیه آن ها را پیدا می کنیم. بنابراین هنگامی که فردی علمی صحبت می کند نمی تواند بگوید بهداشت وجود داشته است .زیرا سبک زندگی آن ها کاملا متفاوت بوده است . در مورد مواد مخدر هم  شواهد اتنوگرافی زیادی وجود دارد و تحقیقاتی که بسیاری از محققان از جمله «لوی استراوس» انجام داده اند نشان دهنده مصرف گسترده مواد مخدر گیاهی مانند قارچ های هزیان آور و بسیاری از گیاهان دیگر در جوامع شکارچی گردآورنده ای که در اتنوگرافی های قرن بیستم مشاهده کرده ایم است . انسان های اولیه می توانسته اند هنگامی که گیاهی می سوخته و حالت خلسه به آن ها دست می داده است یک رابطه ای بین آن خلسه ودودی که از آن ماده می آمده است ایجاد کنند و به این ترتیب می توانند به مصرف مواد مخدر برسند که می شود گفت یکی از قدیمی ترین رفتار ها در انسان ها است .

 پرسش : به نظر می رسد تغییرات کالبدی انسان شکل ارتباط این گونه با محیط زیست و طبیعت را تغییر داده است . وضعیت کنونی محیط زیست جهان آیا پیامد ناگزیر ویژگی های جسمانی و عصب شناسی گونه انسان است ؟ عدم درک بحرانی بودن شرایط و تغییر ندادن شیوه های ارتباط با محیط زیست انسان را از سایر گونه ها متمایز می کند؟ یا مشابه از بین رفتن سایر گونه ها ، در طول زمان نابودی انسان نیز ناگزیر است ؟

پاسخ زهره انواری : نکته ای که قصد داشتم در مورد ارتباط انسان و محیط زیست بیان کنم این است که به این صورت نگاه کردن به گونه انسانی و مقایسه آن با گروه های دیگر پستانداران و نخستی ها شاید باعث بشود گونه انسان را هم درواقع یک گونه در کنار سایر گونه های جانوری نگاه کرد و اگر ما بتوانیم انسان را به این صورت ببینیم و جایگاه او را نسبت به سایر جانوران بالاتر ندانیم شاید بتوانیم از فجایع محیط زیستی که در حال اتفاق افتادن است جلوگیری کنیم . به این معنا که انسان هم یک گونه است و همانطور که گفتیم گونه های دیگر انسانی هم وجود داشته اند که همگی از بین رفته اند و درهومینین های اولیه چند گونه با هم زندگی می کرده اند و پس از آن هموهابیلیس و هموارکتوس هم همینطور منقرض شده اند .و نزدیک ترین آن ها در بیست وهفت الی هشت سال پیش که اتفاقا هم زمان با زندگی می کرده از بین رفته اند و ما باقی مانده ایم . و به هیچ وجه نباید این نگاه را داشت که گونه هموساپینس گونه ای است که ازبین نمی رود و تطور متوقف شده است . روند تطوری و انتخاب طبیعی همچنان وجود دارد .اگر انسان را بالاتر از سایر جانوران در نظربگیریم باعث می شود که هر کاری که بخواهیم با طبیعت انجام دهیم اما اگر انسان را هم در کنار سایر گونه ها در نظربگیریم باعث می شود تا خودمان را جزئی از موجودات زنده و هم عرض با بقیه بدانیم  و به تاثیرات بدی که بر محیط زیست می گذاریم فکر کنیم .زیرا هر نگاهی به جز این به انسان ، انسان را فناناپذیر و گونه ما را تغییر ناپذیرمی داند و از نظر انسان شناسی زیستی و دیدگاه تطوری این نگاه درست نیست.

ناصر فکوهی : واقعیت این است که ضرباتی که انسان به محیط زیست زده باور نکردنی است و این مثال را که یکی از زیست شناسان معروف هم بیان کرده است تکرار می کنم که «گونه انسانی شباهت به گاو وحشی داشته است که در یک مغازه چینی فروشی رها شده باشد» و فکر می کنم بهترین مثالی است که برای انسان در این چهار میلیون سال وجودش در کره زمین به واسطه کارهایی که کرده زده شده است و معمولا طبیعت با این تیپ از گونه های مزاحم یک رفتار می کند و آن هم این است که آن ها را از بین می برد.

پرسش : اگر مرگ آگاهی را یک نقطه عطف در تاریخ تحول انسان بدانیم ، چه پیامد هایی در سایر حوزه های زندگی (به جز تدفین) داشته است ؟ برای مثال در حوزه روابط اجتماعی ، مناسکی ، هنر ، موسیقی و …

 پاسخ حامد وحدتی نسب : با توجه به قدمتی که این داستان دارد و به زمان نئاندرتال ها مربوط می شود به نظر می رسد این پیدایش آگاهی به مرگ منجر به یک سری واکنش های رفتاری شده است که حالت بسیار پیچیده آن ادیان امروزی هستند . و اگر بگوییم ادیان امروزی چرا به وجود آمده اند با وجود عوامل مختلف عامل اصلی آن را می توان در پنجاه هزار سال پیش در یک غار برای مثال در فرانسه پیدا کرد واین نگرش که من بفهمم که می میرم جرقه ای زده است که در پنجاه هزار سال بعد از آن این چنین پیچیدگی ای از ادیان و باورها و اعتقادها را می توان دید.

ناصر فکوهی : البته این توضیح علمی ماجرا است که طبعا از طرف کسانی که علمی هستند مطرح می شود و توضیح تئولوژِیک و الهیاتی آن در جای خودش محترم است و هر کسی هم می تواند به هر توضیحی انتقاد داشته باشد . و افرادی که علمی هستند توضیح علمی خودشان از ماجرا را می دهند که در اینجا این توضیح علمی ارائه شد .

در انتهای نشست دکتر فکوهی از دکتر وحدتی نسب و دکتر انواری به دلیل سخنرانی های خوبی که داشتند تشکر کردند و یادآور شدند که دکتر وحدتی نسب نائب رئیس انجمن علمی باستان شناسی ایران هستند و امیدوارند در آینده همکاری های بیشتری با این انجمن از جمله در حوزه پارینه انسان شناسی در انسان شناسی و فرهنگ داشته باشند .و خاطر نشان کردند که برنامه سمینار ها و سخنرانی های انجمن باستان شناسی ایران را می توان در سایت www.soia.org.ir  ملاحظه کرد.

برگرفته از سایت انسان شناسی و فرهنگ

http://anthropology.ir/node/26798

دیدگاهتان را بنویسید